دکلمه غزل« تنهایی شلوغ»استاد فاضل نظری
Update: 2024-01-17
19
Description
"گر تو همچون ما پریشان حال و تنهایی،بیا
جمع،جمع مردم تنهاست،می آیی بیا"
"ساغری از خون دل داریم و حسرت می خوریم
گر در این میخانه،هم پیمانه ی مایی بیا"
"گریه چیزی از پریشان حالی عاشق نمی کاهد ولی
گر بنا داری به اندوهت بیفزایی،بیا"
"مثل سنگی رود را دامن گرفتم،رفت و گفت
گر توانستی زپایت بند بگشایی بیا"
"سایه ای افتاده بر دیوار،آیا این تویی؟
ای رسول مرگ،می دانم که اینجایی،بیا"
جمع،جمع مردم تنهاست،می آیی بیا"
"ساغری از خون دل داریم و حسرت می خوریم
گر در این میخانه،هم پیمانه ی مایی بیا"
"گریه چیزی از پریشان حالی عاشق نمی کاهد ولی
گر بنا داری به اندوهت بیفزایی،بیا"
"مثل سنگی رود را دامن گرفتم،رفت و گفت
گر توانستی زپایت بند بگشایی بیا"
"سایه ای افتاده بر دیوار،آیا این تویی؟
ای رسول مرگ،می دانم که اینجایی،بیا"
In Channel
























پاییزِ کوچکِ من، گنجایشِ هزار بهار، گنجایشِ هزار شکفتن دارد؛ پاییز کوچک من، دنیایِ سازشِ همه رنگهاست با یکدیگر . . . #حسین_منزوی یکم مهرماه زادروز شاعر غزلسرا مبارک باد✨🎉
............... از باغ میبرند چراغانیات کنند تا کاج جشنهای زمستانیات کنند پوشاندهاند صبح تو را ابرهای تار تنها به این بهانه که بارانیات کنند یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند این بار میبرند که زندانیات کنند ای گل گمان مکن به شب جشن میروی شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطهای بترس که شیطانیات کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
نسبت عشق به من، نسبت جان است به تن تو بگو من به تو مشتاق تَرَم؟ یا تو به من؟! زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی از جدایی نتوان گفت به جز آهِ سخن بعد از این در دل من شوق رهایی هم نیست این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن وای بر من که در این بازی بی سود و زیان پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهدشکن باز با گریه به آغوش تو بر می گردم چون غریبی که خودش را برساند به وطن تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن #فاضل_نظری ☘️💚
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزم؟ هنگامه ی حیرانی است خود را به که بسپاریم؟ تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "اما" کوریم و نمیبینیم ورنه همه بیماریم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است امروزکه صف درصف خشکیده وبی باریم دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمیبریم ابریم و نمیباریم ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریم من راه تو را بسته تو راه مرا بسته امید رهایی نیست وقتی همه #حسین_منزوی🌹