Discoverآوای کتابک
297 Episodes
Reverse
هکتور، اسب آبی، تمام روز توی رودخونه بود. اون پرندهها و حشرهها و شیرها و ببرها رو میدید، اما اهمیتی نمیداد. اون یک اسب آبی بود، سلطان رودخونه. هکتور توی آبهای گلآلود دراز میکشید، و برگها و میوهها و گیاهان رو میخورد. هیچوقت ماهی یا پرنده یا حشره نمیخورد. داستان توی روخانه جا هست؟https://ketabak.org/2w1s1
گاوه گفت: «ماااا! ماااا!»فِرِد مزرعهدار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاهها بخواب تا من بقیهٔ حیوونها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون.گوسفنده گفت: «بعععع! بعععع!»فِرِد مزرعهدار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاهها کنار گاوه بخواب تا من بقیهٔ حیوونها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون...داستان فِرِد مزرعهدارhttps://ketabak.org/ur7dd
ادوارد توی رختخواب گرم و نرمش، زیر پتو دراز کشیده بود. بالشش نرم و سبک بود و احساس خوشی به ادوارد میداد. همونطور که دراز کشیده بود، متوجه شد که چقدر همهجا آرومه. صدای جیرجیرکهای بیرون خونه و حتی صدای وزش باد رو نمیشنید. چشمهاش رو بست و به خواب رفت.داستان صدای چی بود؟https://ketabak.org/m69eo
تیم و پدر سوار اتومبیل شدن و به بالای تپهها رسیدن. از اونجا، دریاچه دیده میشد. بزرگی و رنگ آبی دریاچه، توجه تیم رو جلب کرده بود: «توی دریاچه خیلی ماهی داره؟ … میگم نکنه توی دریاچه، غول آبی داشته باشه!»داستان شکار بزرگ تیمhttps://ketabak.org/cn3cy
آلبرت چشمهای بزرگ قهوهایرنگش رو بست و در حالی که مادرش آروم لالایی میخوند، به خواب رفت.«غرررر! غرررر! غرررر!»آلبرت چشمهاش رو باز کرد و هق و هق، شروع کرد به گریه. مادر هم از این صدا خوشش نیومده بود. آلبرت با شکایت گفت: «من میترسم مامان!»داستان توله ترسیدهhttps://ketabak.org/bj03a
«هر کسی باید کار خودش رو انجام بده و محل زندگیش رو تمیز و مرتب نگه داره؛ حالا چه اتاق باشه، چه مثل اینجا، باغچهٔ گل!». داستان هر کسی باید کار خودش رو انجام بدهhttps://ketabak.org/z84yc
ده لاکپشت دریای عمیق در یک صف شنا میکردن؛یکی رفت که تخم بذاره و نهتای دیگه باقی موندن…داستان شمارش معکوس در دریاhttps://ketabak.org/lp9fr
از وقتی که گیلمر به دنیا اومده بود، این اولین روزی بود که از غار بیرون میاومد. مادرش لونا میخواست اون رو بگردونه تا دنیا رو کشف کنه. «گیلمر، عزیزم! از پهلوی مامان دور نشو. چیزهای زیادی هست که ممکنه بهت صدمه بزنه. دنبالم بیا تا بعضی از عجایب طبیعت رو بهت نشون بدم.» بعد دست گیلمر رو گرفت و با خودش توی جنگل برد…داستان کشفیات تولهخرسhttps://ketabak.org/jx0it
سختی کار اینجا بود که گیلبرت اصلاً موش ناقلا رو ندیده بود! اون میدونست که یک موشی این وسط هست، اما نتونسته بود اون رو در موقع انجام کار خطا بگیره. «همینجا روی دیوار میشینم و چشمانتظارش میمونم.» گرمای خورشید به تن میچسبید و گیلبرت خودش رو جمع کرده بود و شده بود مثل یک توپ: «کار دیگهای که ندارم … همینجا دراز میکشم و یک چرتی میزنم.» بعد هم خمیازهای کشید و خوابش برد…داستان درست زیر دماغته!https://ketabak.org/hb5uo
تاویش دستهای نیال رو لیسید. اون، رفتن به باغستان رو خیلی دوست داشت. فقط در پاییز و در فصل چیدن سیبها بود که اون میتونست به باغستان بره. نیال یک سطل بزرگ طلاییرنگ دستش گرفته بود و داشت به طرف درختها میرفت: «بیا پسر، بیا یککم سیب بچینیم.» تاویش واقواق کرد و دور نیال دوید و چرخید، طوری که کم مونده بود نیال رو به زمین بزنه…داستان تاویش در باغستانhttps://ketabak.org/e40jj
امروز صبح برای قدم زدن به جنگل رفتم.یک سبد برداشتم و دستکشهای گرمی پوشیدم.هدفم جمع کردن چند بلوط و برگ درخت،و دیدن چند زاغ کبود، فنچ، و کبوتر بود.باد ملایمی میوزید، که بسیار برام خوشایند بود؛هوا تمیز بود و من، بازدم خودم رو میدیدم.داستان یک صبح پاییزیhttps://ketabak.org/gr2iq
بنجامین خرسه از وسط پارک گذشت. آفتاب گرمی میتابید و بنجامین این گرمای خوش رو روی موهای قهوهایرنگش احساس میکرد. روی علفها نشست تا فرود اردکها در آبگیر رو تماشا کنه. وقتی شروع کردند به کواککواک، بنجامین هم شروع به خنده کرد. کواککواک! کواککواک! کواککواک! اون میدونست که به زودی، اونها به سمت جنوب پرواز میکنن تا زمستون رو در اونجا بگذرونن.داستان بالا، بالا، بالاترhttps://ketabak.org/ic4hl
در یک صبح گرم تابستونی که کریسی داشت توی خاکها رو نوک میزد، کرمی رو دید که توی خاکها داشت به راه خودش میرفت. کریسی قدقد کرد: «کرمها خیلی خوشمزهان.» آروم به طرفش رفت. همین که خواست اون رو نوک بزنه، کرم رفت توی سوراخی که در زمین بود. کریسی که از فرار کرم داشت دیوونه میشد، با عصبانیت توی سوراخ رو نوک زد. بعد از مدتی دست برداشت و دوباره رفت به سراغ برچیدن دونهها. اما حواسش جمع بود تا اگه کرم دوباره از سوراخ بیرون اومد، اون رو ببینه.داستان کرم رو بگیرhttps://ketabak.org/d90j7
تکههای درشت برف داشت از آسمون میبارید. بادی که میوزید هر یک از تکههای برف رو با خودش میچرخوند و به همه طرف میبرد و بالاخره اون رو روی زمین یخزده رها میکرد. کِلِر، خرگوش صحرایی با گوشهای دراز، پنجههای بلند و دم کرکپوش، به دنبال چیزی میگشت تا بخوره. در زمستان هویج سبز نمیشه؛ به همین خاطر باید به خوردن ساقهٔ گلها، بوتهٔ خشکشدهٔ توتفرنگیها، و علفهای خشکیده رضایت میداد.داستان دستهای گرم، گوشهای گرمhttps://ketabak.org/yk7xv
گلگندمها پشت سر هم سر از زمین بیرون میآوردن. هولی وسط گلها نشست. اون از زنبورهایی که وزوزکنان از گلی به گل دیگه میرفتن نمیترسید. پروانهها دور سر هولی بالا و پایین میرفتن. در میان گلگندمها، گلهای دیگری هم روییده بودن. هولی زاغکهای قرمز روشن، گویچههای کرکپوش، شبدرهای صورتی، میناهای سفید با نقطهٔ زرد روشن، و آلالههای لیمویی رو میدید.داستان گلگندمهای هولیhttps://ketabak.org/zr29p
سیاهچشم- دزد دریایی- در یک کشتی دزدهای دریایی زندگی میکرد. یک پرچم به نام جولی باجر از یک دکل آویزون بود و با وزش باد، به عقب و جلو تکون میخورد.عدهٔ زیادی از دزدهای دریایی با اون توی کشتی زندگی میکردن که از اون خوششون نمیاومد. سیاهچشم آدم خوبی نبود. اون نمیگذاشت که اونها زیاد غذا بخورن و تازه وقتی هم که میخواستن غذا بخورن، تنها چیزی که براشون مونده بود، نون بیات و سیبهای کرمو بود…..https://ketabak.org/hl5r5
مگان توی حیاط پشتی، یک تشتک آب برای پرندهها گذاشته بود. پرندههای بسیاری به سراغ این تشتک میاومدن تا آب بنوشن یا توی اون، آبتنی کنن و بال و دمشون رو بشورن. پرندههای قرمز، پرندههای سیاه، پرندههای زرد و پرندههای آبی، هر روز اونجا پیداشون میشد. کار مگان هم این بود که هفتهای یک بار، تشتک رو پر از آب کنه.یک روز جسی، دوست مگان اومده بود پیشش: «مگان، میآی با هم بازی کنیم؟»https://ketabak.org/v78nz
برای چی از هوای سرد خوشت میاد؟ اینجا تو اسکاتلند که همیشه هوا سرده. زمستون که میشه من دستهام یخ میزنه و مجبور میشم دستکش دستم کنم. تازه، رنگ برف سفیده و وقتی خورشید درمیاد، چشمهام رو میزنه و انگار کور میشم … من که از زمستون خوشم نمیاد.» جین بازوهای خودش را مالش داد: حتی حرف زدن از برف هم باعث میشد که سردش بشه...https://ketabak.org/xb8w1
بابا گفت: «بلوط، درخت بزرگیه. نخل، درخت بلندیه. بیشتر وقتها، درخت هر چه عمرش بیشتر باشه، بزرگتر میشه.» بعد به نهال کوچکی که تازه کاشته بودن نگاه کرد و گفت: «این درخت رو میبینی؟ تازه توی همین هفته بود که کاشتیمش. هنوز یک نهال نوپاست. پنجاه سال دیگه، به بزرگی همین درخت بلوط قدیمی میشه.»https://ketabak.org/cp3ct
آلن و تاد یک پروانه دیدن. تاد به درختها نگاه کرد و گفت: «حتماً بهار شده. نمیدونم برگ درختها کی سبز میشه؟ درختها جوونه زدهان. جداً فکر میکنم که بهار شده.»آلن سه تا گل قرمزرنگ دید: «اینها لالهان. لالهها تو بهار درمیآن. پس حتماً بهار شده».https://ketabak.org/ve7mo
Top Podcasts
The Best New Comedy Podcast Right Now – June 2024The Best News Podcast Right Now – June 2024The Best New Business Podcast Right Now – June 2024The Best New Sports Podcast Right Now – June 2024The Best New True Crime Podcast Right Now – June 2024The Best New Joe Rogan Experience Podcast Right Now – June 20The Best New Dan Bongino Show Podcast Right Now – June 20The Best New Mark Levin Podcast – June 2024
United States
روحشون شاد. کارهای خیلی باارزشی رو انجام دادن.
چه داستان لطیفی چقدر عمیق💫🌱
بسیار عالی با خوانش خوب خانم ناظری
عالی بود بسیار ممنون از زحماتتون
بی نظیر و عالی خیلی ممنونم از خانم رحیمی فرد عزیز
من معلمم و برای آموزش این مفاهیم دغدغه داشتم مسیر چطور آموزش دادن این مفاهیم کاملا برام روشن شد لطفا اپیزود های بیشتری با عنوان هایی از این دست تولید کنید ممنون از کامال بسیااار خوبتون 👌✅
این اپیزود فوق العاااااده بود 😍👌👏👏👏
چی زده بودی؟
فیهاهه
سپلسگزارم بسیار عالی و جامع بود
عالی بود ممنون
عالی بود و کاربردی
ممنون از محتوای خوبتون خیلی دارم استفاده می کنم.
من این صدا رو خیلی میپسندم تمرکز هم دارم
مرسی از اقدام خوب و موثرتون. فقط کاش گویندهتون رو عوض کنید. صدای رادیویی و زیبایی دارند اما نیاز پادکست صدای طبیعیتریه. هیجان صدا انقدر زیاده که تمرکز رو از متن میبره و آدم رو یاد گویندههای صبحت بخیر جوان ایرانی میاندازه. این صدا برای انتقال محتوای جدی و مهمی که نیاز به تمرکز داره هماهنگ نیست.