داراب نامه- قطعۀ بیست و نهم
Description
زنکلیسا داستان خود را روایت می کند. بعد از به آب انداختن طمروسیه، کشتی دچار طوفان می شود و او به جزیره ای می افتد. دو مار-پری او را می بینند و می فهمند که او همان است که طمروسیه، ناجی فرزند آنها از مار-دیو، را به دریا انداخته است. ماران او را به جزیره ای دیگر می برند و او به دست مردی اسیر می شود و در بازار فروخته می شود و در نهایت به نزد هرنقالیس به امانت سپرده می شود. هرنقالیس وعده می دهد که او را به دست داراب برساند.
بعد طمروسیه داستان خود را می گوید. هرنقالیس از شنیدن داستان از هوش می رود. وقتی به هوش می آید می گوید او برادر مادر طمروسیه است و به جستجوی او جهان را می گردد. زنکلیسا به دست و پای او می افتد. طمروسیه می گوید داراب از آن تو، من به نزد پدر و مادرم می روم. دو کنیزک دیگر که زن ملاح و زن خوان سالار زنکلیسا بودند، آزاد می شوند و به خدمت طمروسیه در می آیند.
خبر می رسد که لکناد، پدر زنکلیسا، به آن جزیره می آید. هرنقالیس به زنکلیسا می گوید من تو را به نزد پدرت می برم به شرطی که "به جای ما جفا نکنی." زنکلسیا وقتی به نزد پدر می رسد وعده از یاد می برد و برای یافتن و مجازات طمروسیه و هرنقالیس روانه می شود. حجرۀ آنها را خالی می یابد.