شب ۱۲۲- حکایت ملکنعمان و فرزندانش
Update: 2025-07-10
3
Description
«من به مستی در همان کوی میرفتم که ناگاه پیرزنی پدید شد که به دستی شمع روشن داشت و به دست دیگر رقعهای پیچیده...»
شنیدیم که عزیز بیوفا دخترعمویش عزیزه را دقمرگ کرد و شب و روز با معشوقهاش از سر میگذراند. شبی به سوی باغ معشوقه میرفت که با پیرزنی مواجه شد. ماجرا را در شب ۱۲۲ بشنوید.
بعضی واژههای دشوار شب ۱۲۲:
عجوز: پیرزن
احباب: دوستان
لغت عجمیان: زبان بیگانه
نظارگیان: بینندگان
عِقد: گردنبند
مکلل: جواهرنشان
غنجودلال: ناز و عشوه
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Comments
In Channel