اپیزود بیست و هشتم - جلوی اینها گریه نکن قسمت سوم
Description
داستان یوگینیا گینزبرگ، استاد ادبیات دانشگاه کازان که به یک گولاک فرستاده میشه.
اسپانسر این اپیزود: آکادمی چراغ
وب سایت: https://cheragh.org/
اینستاگرام آکادمی: https://www.instagram.com/cheraghacademy/
توییتر آکادمی: https://twitter.com/CheraghAcademy
دونیت به پادکست آن در سایت حامی باش: https://hamibash.com/onpodcast
حمایت از خارج از کشور: https://www.buymeacoffee.com/onpodcast
اینستاگرام: https://Instagram.com/_u/thisisonpodcast
توییتر: https://twitter.com/thisisonpodcast
موزیکهای این اپیزود:
Vladimir Troshin - Moscow Nights (Midnight in Moscow)
Поле Русское поле Ян Френкель Po
Gabríel Ólafs - Absent Minded
Tarja - Oasis
Otto Reutte r- Ich habe zu vie Angst vor meiner Frau
Ludovico Einaudi - Whirling Winds
Yann Tiersen - Summer 78
The Waterboys - Red Army Blues
موزیکها در اسپاتیفای:
https://open.spotify.com/playlist/3FJAWQBNPF5zhmsSIrGTWN?si=8d893cde3e3b4bfa
PayPal (حمایت از خارج از کشور): https://www.paypal.com/paypalme/mersenarabzadeh
Buy me a coffee (حمایت از خارج از کشور): https://www.buymeacoffee.com/onpodcast
سایت حامی باش (حمایت از داخل کشور): https://hamibash.com/onpodcast
اینستاگرام: https://Instagram.com/_u/thisisonpodcast
توییتر: https://twitter.com/thisisonpodcast
ِYouTube Channel: https://youtube.com/c/mersenlog
اگه جینیا و پسرش برگشتن شوهرش چی شد
منی که با تک تک داستانا گریه کردم:) مرسی واقعا بابت زحمتی که برای این پادکست زیبا کشیدین
تصویر سازی بسیار زیبا و عالی. انتخاب موسیقی بینظیر. واقعا کیف کردم♥
☀️🌾
تصویر سازی میکنم.اخر این اپیسود به حدی قلبم رو لمس کرد.به حدی صدات دلم رو لمس کرد ، داستان به هم رسیدن این دونفر روم تاثیر گذاشت رو نمیتونم بیان کنم و توی قالب کلمه جمله بندی کنم. نمیدونم الا هم غمگین باشم یا شاد. ممنونم مرسن و ممنونم از تیمت که باعث این تجربه شدین برام و باعث نوشتن این یک لحظه کوچیک شدین برام .ممنونم ازتون که باعث ریختن چند قطره اشک شدین و چند گرم از وزن اندوهم رو باهات شریک شدم و شاید هم کم کردید برام . نور خورشید توی مسیر زندگیت بباره و زیرش رشد کنی و ریشه بزنی
من تقریبا ۲۰ سال هستش که مادرم رو ندیدم.و هر لحظهی این نزدیک به ۲۰ سال به یک بار آغوش فکر کردم و میکنم.چند قاره فاصله بینمون هست . تنها چیزی که میخوام بدونم یعنی چی ؛ بغل مادر هستش.حسش نکردم.لمسش نکردم.نمیدونم الا هم چرا دارم اینارو میگم،شاید همیشه دنبال یک بهونه کوچیک هستم که این حجم از بغض بیقرارم رو به اندازه یک قطره هم که شده کم کنم.مدام دارم به این فکر میکنم که اون لحظه که اگر ، اگر پیش بیاد و برای اولین بار ببینمش چه حسی دارم . مدام دارم اون لحظه ، احساس، دلتنگی، غم و... رو برای خودم
چه آدمهای بی گناهی که الان توی زندان های دیکتاتورهایی که از همه چیز و حتی دستور بازداشتتشونم اطلاع دارن،گرفتار شدن و فقط به جرم دنبال آزادی بودن زندانی و شکنجه شدن
خیلی داستان عجیب و خوبی بود خیلی وقت بود گریه نکرده بودم . داستانش پایان نسبتا خوشی داشت . ولی نمیدونستم واسه این که پسرشو از دست داده دارم گریه میکنم؟ یا اونی رو که دیده