اپیزود بیستم - غرق در رودخانه بیآب قسمت سوم(آخر)
Description
سومین قسمتِ "غرق در رودخانه بیآب"
حامی مالی این اپیزود: خنیاگر
صفحه اینستاگرام: https://www.instagram.com/khonyagar_com/
وبسایت: https://khonyagar.com/
دونیت به پادکست آن در سایت حامی باش: https://hamibash.com/onpodcast
حمایت از خارج از کشور: https://www.buymeacoffee.com/onpodcast
اینستاگرام: https://Instagram.com/_u/thisisonpodcast
توییتر: https://twitter.com/thisisonpodcast
پادکستهای معرفی شده به ترتیب:
شبهای کابل
کافه بزرگسالی
راوی: https://ravipodcast.ir/listen/
پلیلیست در اسپاتیفای:
https://open.spotify.com/playlist/355IBGTVEgh51wWkfiH4QE?si=jHWUzzrtTYSgjx7HXbe1vQ
موزیکهای این اپیزود:
Bjørn Riis - Coming Home
Gustavo Santaolalla - Del Pago
Slow Meadow - Absence
Jan A.P. Kaczmarek - At Home
Armand Amar - Ranoucha
Armand Amar - Home Part 4
Armand Amar - Home Part 1
Beeny Bernstein - Atlas
Ludovico Einaudi - Experience
Takahro Kido - Where Time Goes
The Beatles - Love You To (Remastered 2009)
PayPal (حمایت از خارج از کشور): https://www.paypal.com/paypalme/mersenarabzadeh
Buy me a coffee (حمایت از خارج از کشور): https://www.buymeacoffee.com/onpodcast
سایت حامی باش (حمایت از داخل کشور): https://hamibash.com/onpodcast
اینستاگرام: https://Instagram.com/_u/thisisonpodcast
توییتر: https://twitter.com/thisisonpodcast
ِYouTube Channel: https://youtube.com/c/mersenlog
چقدر دلم برای عبدالله سوخت … کاش بهزاد یه تلاشی براش میکرد و با آزاد شدن خودش اونو کامل فراموش نمیکرد. بهزاد به عبدالله مدیون بود.
بسیار دردآور و البته متن و روایت بسیار زیبا بود
بیشتر کامنتها راجب این تصمیم فرزاد راجب دوتا تصمیمش تو آخرای پادکست بودن[نمیخوام اسپویل کنم]... اما من... به فرزادِ کنونیای که خودش از خودش توصیف کرد فکر میکنم... و براش ناراحت میشم... که شاید، میتونست خیلی زندگی متفاوتتری رو تجربه کنه... که خیل شایدهای دیگه... فقط اینکه همین ماهایی که صد تا نسخه میدیم برای یک آدم و تصمیش و رفتارش خودمون اگر در همچین موقعیتهایی قرار بگیریم عمرا اگر الان بتونیم تصور کنیم چه کارهایی ممکنه بکنیم.
کاشکی بهزاداون مردبدست قانون میدادواینطوری جلودزدیده شدن بچه های دیگرومیگرفت همینطور نجات عبدالله
عذاب وجدان میگرفتی اگر اون جنایتکار گناهکار اعدام میشد؟ هرروز و هرشب برای بی گناهایی مثل خودت و خونوادت عذاب وجدان نمیگیری؟ با دست خودت روان خیلی از بی گناهان بچه و بزرگ رو اعدام کردی!
آقا بهزاد ، پیداست ترومای عمیقی داشتید که اینهمه تصمیمات اشتباه گرفتید. اما الان که داستان رو تعریف می کنید و همچنان خوشحالید که که لو ندادید و گذاشتید اون باند جنایتکار به مارشون ادامه بدن و پول خون بچه های ایرانی رو بخورن، این دیگه خیلی عجیب و غیرقابل قبوله. و اینکه چشم اون عبدالله رو به درب خشک کردی چون فقط فکر خودت بودی، لااقل الان برو سراغ خونوادش! همون پسر اگر نبود تو یک ترومای خیلی بزرگتر رو هم باید به دزدیده شدنت اضافه میکردی!
وای چقدر شوکهکننده بود. باورم نمیشه
خیلی داستان تاثیر گذاری بود واقعا باعث من از یه زاویه دیگه نگاه کنم نسبت به کسایی که بلایی سرم آوردن شاید اون حرکت بهزاد باعث شده باشه اون مرد دیگه جرات انجام چنین کاری رو نداشته باشه و توجه کنیم که ما نه در سن و سال اونموقع بهزاد هستیم نه در اون شرایط پس سرزنش کردن اصلا و اصلا کار درستی نیست
به این فکر کردی که تو به عبدالله مدیون بودی؟!آیا تونستی چشم انتظاری عبدالله رو جواب بدی؟!
بهزاد عزیز خیلی میفهممت، نمیدونم چرا، ولی خیلی حست رو درک میکنم که نخواستی اون آدم رو لو بدی. جایی که مرسن از قول تو روایت میکرد که فقط میخواستی «همه چیز تموم شه»، من اون جمله ها رو قبل از شنیدن با خودم گفتم. تو به عنوان قربانی حق داشتی که انتخاب کنی که رشتههای وجودت رو از این خونآبه بکشی بیرون و نخوای بیشتر از این وجودت رو بگیره. آدما میخوان داستان اونجوری که از نظر جامعه درسته تموم بشه، که ظالم به سزای عملش برسه و به آدمای بیشتری آسیب نزنه. ولی واقعیت پیچیده تر و خاکستریتر از این حرفهاست.
من واقعا منطق بهزادو نمیفهمم کاش بخونی پیاممو بهم بگی وقتی به اعدام اون مردک فکر کردی به پسرای نوجوانی که آیندهشون تباه شد،خیلیاشون مث تو هیچوقت دیگه نتونستن به خونشون برگردن به مادرا و پدرای اون نوجوانا و کودکا فکر نکردی!؟ خودت از تجاوز قصر در رفتی مطمئنی به بقیه شون تجاوز نشده بوده و نمیشه؟میدونی زندگی چند نفر دیگه رو میتونستی نجات بدی و ندادی؟ اگه میگفتی نتونستم این قصه رو ادامه بدم چون حالم بد میشد و… میفهمیدم، اما اینکه الان میگی به اعدام نشدنش فکر میکنمو خوشحالم که نکردم واقعا افتخار نداره
واقعا یکی از قشنگ ترین داستان های بود که شنیدم با تموم وجودم درکش کردم !
من پرستار اورژانس بودم به بستگان بیمارانی که با قصور پزشکی مواجه میشدن همیشه تاکید میکردم که حتما شکایت کنه تا بیماران بعدی دچار قصور پزشکی نشن شاید زمانی کسی اون مرد رو شناسایی نکرد که باعث دزدیده شدن بهزاد شد و بهزاد این اتفاق براش افتاد تا گرگ درونش توسط آدم رباها مهار بشه تا با این طینت بدی که داشت باعث آسیب بیشتری به دیگران نشه چون خودخواه بود.
موضوع داستان و نحوه روایت اون عالی بود. فکر اینکه فقر آدمها رو می تونه به چه کارهایی وادار کنه دیوانه کننده س. نمیدونم چند سال از اون ماجرا گذشته ولی بهزاد باز هم میتونه اشتباهات گذشتهشو جبران کنه حداقل به خانواده عبدالله اطلاع بده که پسرشون زنده است یا تصویری از بچه دزدها به پلیس بده. بهزاد احتمالاً دلش به حال زن اون آدم سوخته که اگر مردش اعدام بشه و حالا که تو بیمارستانه چه بلایی ممکنه سر خونوادش بیاد یه تصمیم آنی بوده ولی فکر کنه که با این کارش حداقل با دستگیر شدن این آدم چقدر میتونه جلوی اتفاقات وحشتناک بعدی رو بگیره شاید هنوز هم دیر نشده باشه.
تجربه عجیبیه واقعا ادم نمیدونه جای ایشون باشه چه عکس العملی داره واقعا
تا وقتی زنده ای باید از خودت خجالت بکشی بهزاد. واقعا باید خجالت بکشی. بخاطر شناسایی نکردن اون مرد. بخاطر بچه هایی که قطعا بعد تو دزدیده شدن. بخاطر رنجهایی که کشیدن. تو میتونستی جلو این اتفاق رو بگیری ولی نگرفتی. تمام همدردی که باهات داشتم از بین رفت.
هرچند از بچه ای با اون سن و تو اون زمان و با اون سختیهایی که کشیده نمیشه انتظار تصمیم منطقی داشت شاید ماهم همین کارو میکردیم
...
به معنای واقعی شوکه شدم از این پایان ، به قولی که به آدم دزدا داد عمل کرد و به قول عبدالله نه؟؟واقعا چرا؟
دلم کباب شد برای عبدالله ...