فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان ۳۸۲
Update: 2025-09-22
2
Description
غزل نمره ۳۸۲
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
فاتحهی چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پیاش روان
ای که طبيب خستهای روی زبان من ببين
کز دم و دود سينهام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان
مرغ دلم چو خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شدهست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببين
نبض مرا که میدهد هيچ ز زندگی نشان
ای که مدام شيشهام از پی عيش دادهای
شيشهام از چه میبری پيش طبيب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبيب کن بيا نسخهی شربتم بخوان
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
In Channel
فرزان جان من حس میکنم هرچقدر منِ برساختمون رو جدا از خودمون ببینیم و باهاش صحبت کنیم و مثل یه موجودی خارج از خودمون ببینیمش، کم کم از ما جدا میشه و اون چیزی که باقی میمونه منِ حقیقیه، اون دایره است، یکجورایی انگار بار روی دوشمون سبک تر میشه با هربار دیدن اون من برساخته و باعث میشه تو ساحت دایره بمونیم