من از همان روز اول باهاش زندگی کردم. به یکی دو نفر از ابناء عالم گفتهام یکی مثل خودم ولی تنبلتر، برون گرا تر، شوخ تر، ایرادگیر تر و در کل جذابتر از خودم همیشه انگار وصل یک چوب بزرگ مثل مونوپاد سبک سرانه بالای سرم همراهم هست. آن یکی از سر تنبلی همه چیز را چفت هم میبیند. اصلا اینقدر آماتور است که حتی بهش میگویم یک سریال جنایی بنویس. میگوید: باشه. ولی یه چیزی. اول از همه یک سری آدم یک جا نشستهاند. یک دیالوگ گوز پیچ را پیش میبرند. اوکی هستی با این ؟ - اوکی که... اصن این دیالوگ همین چی چی پیچ یعنی چی؟ - یعنی هر کدامشان یک اخمی دارند و دربارهی یک چیزی که الکی کلم پیچ کردهاند انگار در حال خاله جون بازی اند. - چرا اینطوری میگی؟ هوش مصنوعی شدی؟ هی باید بهت بگم بیشتر توضیح بده؟ چرا قطره قطرهای میگی؟ خودم از روی لبهی میز آشپزخانه بلند میشود. میگوید: قهوه. من قهوه میخورم. بهش میگویم: ای بابا اینطوری نمیشه که من الان چایی میخوام. بعد میدونی که فرمون دست منه. اینقدر حواسم رو پرت نکن. موافقت میکند. دلم برایش میسوزد. میروم سراغ قهوه. اما قهوه تمام شده است. همان چایی. ادامه میدهد: دیالوگشان اینطوری است که هر کدام دارند میگویند تو چرا رفتی؟ آن یکی میگوید من چه میدونستم؟ یکی دیگر میگوید: حداقل نباید تنها میرفتی. قشنگ مثل بازی سه کلافه است. داستان مثل یک تکه یخ توی مشتشان در حال آب شدن است و تعلیق، چه تعلیقی؟ در حال شکل گرفتن است. باهاش موافق نیستم. اصلا اهل حوصله نیست. همینطوری یک چیز وحشی و برخورندهای درست میکند حتما به یک قسمت از آدمهای جامعه برمیخورد. م اما تا ایدهام تکمیل نشود دست بردار نیستم. هیچ وقت نشده کتابی را از اول نخوانم. یا تا آخرش نروم. برای همین کتاب کم میخوانم ولی کامل است. حرفم را گوش نمیکند. خیلیها از این حرفهایش ناراحت میشوند دیگر بهش چیزی توصیه نمیکنند یا راجع به کارهایش نظر نمیدهند بعد من مجبورم با تلاش و کوشش فراوان همه کارهای نصف کارهاش را جبران کنم اما در عوض مه دوستیها بامزه بودنها خوش گذشتنها با او اتفاق میافتد من فقط حل عیش و نوش او را آب و جارو میکنم.هر وقت لازم است یک پروژه انجام بدهیم او اول ایدههایش را روی کاغذ مینویسد همینطور آشفته و پراکنده. مثل مستها زندگی میکند اما من مجبورم همه جا جمعش کنم ای همین حس میکنم افسردهام و به آفتاب و سکوت بیشتری نیاز دارم. ولی همیشه به خاطر ذوق و هنرش دوستش دارم. ادامه میدهد: میدونی اشکال اینجور مایش یا فیلمها چیه مثل اینکه شعرهای حافظ رو رای هر تیکهاش بخوای عین همون رو نشون بدی شب شعر شاهد غزل میدونم دیگه چه صوفی دیگه هر المان دیگه بخوای بیای جلوی چشم مردم یه جوری میشه اصلاً حتماً یه جایی اگر گفته باشه فریاد یه نفرم باید گوشه تصویر در حال داد زدن باشه مسخره است دنیای ذهن آدم کلمات خیلی خیلی وسیعتر از اون چیزیه که ما میبینیم و میتونیم نمایش بدیم حداقل یه نمایش بی حوصله از واقعیت میشه. همیشه کارها را به بهترین نحو تقسیم میکردیم من کنکور میدادم او از تیزهوشی و سر وقت بودن خودش تعریف میکرد. موقع کنکور مصادف شده بود از خواستگاری تا عقدکنان پسرخالهام که خانهی ما برگزار میشد. او عین خیالش نبود و من مثل سیر و سرکه میجوشیدم. او تمام مهمانیها را میرفت من شبها بیدار بودم تا جبران مهمانیهایش را بکنم. او بعد از ظهرها را میخوابید. صبح تا لنگ ظهر خواب بود. اما من شب بیدار میماندم تا ساعت یک و یا دو تا جبران با نمک بودنش را بکنم من رنج کشیدم و کوچک شدم تا او جوانی کند. کیف کند. او کیف زندگی را قاپیده بود و من داشتم بدهی و جریمهاش را پس میدادم.اما امروز خیلی کوچک شده است الان آفتاب و سکوت و کار و کارمندی است. خوشمزگی ممنوع است. زندگی تلخ و جدی است زندگی در ایران بسیار ناگوار است. فرمان را از او گرفتهام. گاهی وقتها دلم به حالش میسوزد که یه گوشهای نشسته انگار بیل به کمرش خورده و دیگر بلند نمیشود دیگر ادا و اطوارش برای من خریدار ندارد. توی این زندگی اگر اشتباه بکنید از یک طرف ممکن است بروید ته دره یا از آن طرف بزنید به کوه زندگی پرسرعت توی ایران اصلاً شوخی بردار نیست صتها حتی در هم نمیزنند آدمها حتی نگاهشون رو بالا نمیآورد برای همین جاری جایی و Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
هیچ وقت روی همکاری یک هوش مصنوعی برای ساختن پادکست حساب نکنید: )شبی تاریک و سرد بود و باد می وزید قصه ها در دل شب پنهان و درخشان بودندنوای راوی در گوش و دل ما می نشست رازهای پنهان دل از زبانش پیداستصدای پاهایی که می رفتند به سوی ناپیداداستان اشباح و ارواح در دل های گمهر گوشه دنیا روایتی زیباست بگذاریم در شبها پرده از این داستان ها برداریمرادیو فیکشن مست و گرم و پر از افسانه هر گوشه ی دنیا قصه هایی دلچسبپادکستی که دل را به سفر می بردقصه های ما را به گوش همه می رسانداز قصه عاشقانه تا رازهای پنهانهر آنچه که داریم در دلهای مانرادیو فیکشن صدا و نور دلهاست به گوش جان می رسانیم هر آنچه که هستشاید یک روز دور آبادی تاریک روایت دلهای شکسته و خستهپادکست های فیکشن زنده و جاری در این شب های بی فروغ نوری باشد برای مارادیو فیکشن مست و گرم و پر از افسانههر گوشه ی دنیا قصه هایی دلچسب پادکستی که دل را به سفر می بردقصه های ما را به گوش همه می رساند Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
مهاجرت به آمریکا درست یا غلط است؟ روایت زندهای از مهاجرت -محمد – به آمریکا. یک دوست قدیمی که از قدیم ندیم ها آدمی علمی بود. ریاضی خونده و الان سالهاست استاد یکی از دانشگاه های آمریکاست. راه پر فراز و نشیبی رفته. توی این ایپیزود شگفت انگیز خیلی از دیدگاه هاتون نسبت به مهاجرت به آمریکا و اصلا آمریکایی که میشناسیم عوض میشه. بشنوید گفتگو من با محمد که به دلایل شخصی از اسم مستعار خودش استفاده میکنه. توی قسمت بعدی بیشتر درباره ی فضای آکادمیک ایران و آمریکا صحبت خواهیم کرد. #روایت #مصاحبه #مهاجرت #آمریکا @fictionradio Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
درباره علی اکبر دهخدا -چرند و پرند - رادیو فیکشنمتنهای زمان دهخدا چه شکلی بود؟ بیمارستان 11 تخت خوابی#متن_خوانیچرند و پرند مجموعه نوشتههای طنز اجتماعی و سیاسی علیاکبر دهخدا است که در قالب داستانکوتاه، اعلامیه، تلگراف، گزارش خبری و… نوشته شدهاست. این نوشتهها از ۱۷ ربیعالثانی ۱۳۲۵ ه.ق تا ۲۰ جمادیالاول ۱۳۲۶ (۳۰ مه ۱۹۰۷ تا ۲۰ ژوئن ۱۹۰۸) یعنی در فاصله زمانی بین پیروزی انقلاب مشروطیت و شروع استبداد صغیر در در ۳۲ شماره هفتهنامه صوراسرافیل به مدیریت جهانگیرخان شیرازی، و بعدتر در سه شماره صوراسرافیل که پس از شروع استبداد صغیر توسط دهخدا در سوییس چاپ شد، منتشر میشد.نوشتههای دهخدا در صوراسرافیل با نامهای طنز دخو، خرمگس، سگ حسن دله، غلام گدا، آزادخان، آزادخان کرد کرندی، علیالهی، کمینه اسیرالجوار، دخو علیشاه، خادم الفقرا، دخو علی، رئیس انجمن لات و لوتها، نخود همه آش، برهنه خوشحال، دمدمی، اویارقلی، و جناب ملااینکعلی امضا شدهاست و این شخصیتها در روایتها حضور دارند.پیش از انقلاب مشروطه طنز و فکاهی در نظم و نثر فارسی بیشتر برای تسویه حسابها یا ابراز ناخرسندیهای شخصی استفاده میشد و رسته ادبی مسقلی محسوب نمیشد. با به وجود آمدن آزادی نسبی بیان پس از مشروطه و به همت نویسندگانی چون اشرف گیلانی و دهخدا طنز به رسانهای ادبی و ابزار مؤثر سیاسی تبدیل شد. شوخطبعی ذاتی و استعداد دهخدا در بیرون کشیدن تناقضات و خصوصیات مضحک جامعه و توانایی او در پرداختن به این نکات نوشتههای او را ممتاز ساختهاست.علاقه دهخدا به مسایل روز جامعه و شناخت عمیق او از ذهنیت و طرز فکر ایرانی و احساس همدردی و همراهی او با جامعه ایرانی باعث میشد تا او بیرحمانه به تمامی سوِژههای متعدد سیاسی و اجتماعیای که باعث عقب ماندگی ایران میدانست حمله کند؛ فساد و ناکارآمدی در دولت و مجلس، دولتمردان نالایق، رابطه دولت و ملت، نفوذ خارجی، ستم و بیعدالتی مرسوم، تحدید آزادی بیان، جهل و آمادگی مردم برای فریب خوردن، دورویی، روزنامه نگاران فاسد، وضع اسفناک راهها، شکاف بین فقیر و غنی، خرافات، عدم وجود آموزش برای زنان، عدم وجود امکانات آموزشی کافی برای کودکان و… همه موضوع نقدهای بیرحمانه او بود.دهخدا با برگزیدن زبان محاوره در نوشتههایش از سبک نگارش پیچیده و رایج زمان خود اجتناب کرد و با به کار بردن اصطلاحات روزمره مردمی زبان نوشتاری قدرتمندی پایهگذاری کرد، او از پیش قراولان نثر نوین فارسی محسوب میشود. اگرچه نثر او برپایه استفاده از اصطلاحات و لغات روزمره کوچه و بازار شکل گرفتهاست، اما نثری فصیح و به دور از هرگونه بددهانی است. جملات او کوتاه، ساده، از نظر دستوری صحیح و بسیار موفق در انتقال پیام نویسنده هستند. گفته میشود احتمالاً سبک دهخدا در صوراسرافیل تحت تأثیر نشریه فکاهی ملانصرالدین قفقاز و نویسنده ایرانیالاصل آن جلیل محمدقلیزاده بودهاست. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
افسانه های ایرانی - قسمت اول - افسانه های گیلان - عمار پورصادق رادیو فیکشن#افسانه #روایتافسانه ها کاملا رفته است توی ژنهای ما. شاید امروز قصه های جن و پری را قبول نداشته باشیم ولی پدر بزرگها و مادربزرگها خیلی جدی اینها را باور داشتند و بر اساسش زندگی میکردند. قصه هایی مردسالار و گاهی زن ستیز و البته گاهی برعکس. قصه هایی که تمثیلی از خانواده های واقعی ما را تشکیل داده است. خیلی از افسانه ها بین قومیتها و سرزمینهای مختلفی مشترک است. خیلی وقتها قصه ای کامل ترش توی آن سر دنیا وجود دارد. گاهی هم از آن سر دنیا تشریف می آورند و افسانه های ایرانی را می خوانند و برای خودشان سوغات میبرند.در گیلان و تالش به عنصر اسطوره یی دیگری به نام “سیاه گالش” برمی خوریم .سیاه گالش موجودی است.خیالی که در باورهای مردم این مناطق به ویژه در میان دامداران جای خاصی دارد.پاره ای از اعتقادات مربوط به او از این قرار است:برای دیدن سیاگالش باید نیت پاک داشت.سیاگالش ممکن است به شکل حیوانات درآید،ولی معمولا به شکل چوپان جوان بلندبالا و سیه چرده یی ظاهر میشود. او دشمن شکارچی هاست.هروقت حیوانی به ویژه گاو جنگلی (گوزن).در خطر انسان قرار بگیرد،سیاگالش به آن انسان ظاهر میشود.سیاگالش اگر با خوشی به کسی ظاهر شود او را خوشبخت میکند و اگر بر کسی خشم بگیرد او را آزار میدهد.وقتی سیاگالش به کسی ظاهر میشود،اگر آن شخص او را بشناسد،هرچه از خداوند بخواهد برآورده میشود. سیاگالش به هر کس نظر کند زندگی پربرکت پیدا میکند.گاهی سیاگالش به صورت پیرمردی با لباس پشمی گالشی ظاهر میشود.اگر سیاگالش به کسی تخم مرغ بدهد و او آن را در انبار برنج بگذارد،آن برنج هرگز تمام نمیشود.کسی که سیاگالش را ببیند رمه ی گاو و گوسفندانش زیاد میشود.افسانه یی هست که در کوکل مرز( Kowkal Marz ) در دهستان «عمارلو»گاو نری سرگردان است. در اوایل بهار که گاوها را به ییلاق میبرند گالشها اغلب صدای او را میشنوند. معتقدند این گاو نسبت به صاحبش نافرمانی کرده و سیاگالش او را رانده است. در میان شکارچیان مناطق دیلمان و طوالش به گوزن(بعضی مواقع بز) موسوم به سیاگالش که نگهبان و حافظ حیوانات است باور دارند. به همین جهت از شکار این حیوانات خودداری میکنند. سیاگالش احتمالا بازمانده اسطوره های کهن اقوام گیل یا تالش است و به نوبه خود در این فرهنگ ها نماد ذهنی نیازهای مادی مردمی است که معیشت شان مبتنی بر دامداری و شبانی است.سیاه گالش شبیه ایزد گئوش یا درواسپ ایران باستان استهر منطقه ای به تنا سب محیط جغرافیایی و اکولوژی ،زبان و ادبیات ، دست آفریده ها ، باور های دینی و...دارای افسانه ها و داستانها یی است . از افسانه گیلان می توان به سیا گالش اشاره نمود که در هر منطقه ای به روایات مختلفی از آن یاد می شود .او پشتیبان جانوران وحشی و حلال گوشت است (گوزن ، گاو نر ،بز وحشی و...).در مورد پشتیبانی سیا گالش از دام روایت های متنوعی وجود دارد این باورها همچنان در ذهن ریش سفیدان ،خان ها و چوپانهای روستا رسوخ کرده که آن را مقدس می شمارند و هنگام صحبت از او صلوات می فرستند بسیاری از آنها در مورد سیا گالش سخن نمی گویند زیرا می ترسند که نعمت و برکت از زندگی آنها دور شود بنا بر روایات کسی که سیا گالش را ببیند و به دیگران بگوید مورد نفرین سیا گالش قرار می گیرد و زندگی اش با بد بختی و فلاکت روبرو می شود . بیشتر اهالی روستا داستان هایی از سیا گالش می دانند. همه آنها از اجداد و پدران خود شنیده اند ولی طوری از آن صحبت می کنند که گویا........... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
حکایات الوحوش- قسمت سوم-خرسها-شغالها-گاوها - عمار پورصادق - اصل کف گرگیشغالها: شغالها خوشبختترین خانواده جنگل بودند چون کسی توی خانه ازشان نمیپرس نمیپرسید از ننه شغال نمیپرسید شام چی داریم نتیجه آنها هرچی به دستشان میرسید میخوردند بچه شغال که بابا شغال در حال تعمیر ریش تراش برقی خودش بود بچه شغال با احوالپرسی کرد و گفت امروز توی جنگل بین بچه هدهد و بچه شیر و بقیه جر و بحث بود. بعد خودش ادامه داد چه هدهد میگفت پدرم عاقلترین حیوان جنگل است و او باید سلطان جنگل باشد بعد بچه شیر عصبانی شد و از پدرش دفاع کرد و چه شغال حاضر شود بابا شغال گفت هیچ وقت توی جنگل عدالت برقرار نبود مثلاً ما غالها اولین بار کف گرگی را اختراع کردیم لی گرگها از آن به نفع خودشان استفاده کردند یا مثلاً ما اولین بار به شهر ولی باز هم حیوانات دیگر مثل روباه یا گرگها این را به اسم خودشان تمام کردند تی کلاغها هم از ما از نام ما از وجود ما از هویت ما بهرهبرداری سوء کردهاند. بابا شغال در آن لحظه احساساتی شد و قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید که افتاد توی خورش. ننه شغال گفت: غذات رو بخور مرد. این روش بچه تربیت کردن نیست. گاوها: راستیتش گاوها از آن خانوادههاش نبودند یعنی اصلاً اهل جنگل و وحوش نبودند ولی راه گم کرده بودند و برای همیشه در جنگل سکنا گزیده بودند بچه گاو که آمد خانه از مامان گاه پرسید مامان امشب شام چی داریمراستش امشب شام عایش است بچه گفت که این اصطلاح را نشنیده بود گفت مامان آیش یعنی چی بابا گاو گفت اینکه استراحت یعنی هر چیزی که از معده دوم داری بیار تو معده سومت و دوباره شروع کن به حذف کردن خیلی کیف داره امروز چه خبر بود بچه گاو شروع به تعریف ماجرای امروز ین بچههای جنگل کرد بابا گفت از حیوونای جنگل معده سوم ندارند ما مهمترین موجودات جنگلیم تازه مهمترین موجودات شهر هم هستیم ما میتونیم همیشه در روزهای سخت یه چیزی رو از معدههای گذشته از دورههای قدیم از زمان قاجار بیاریم بیرون و دوباره بخوریم و خوشحال بشیم و گفت یه به ما میگن باید از جنگل برید مگه ما مال جنگل نیستیم ا درستترش جنگل مال ما نیست مامان گاوه گفت ما ما اتفاقاً همیشه گفتیم ما هیچ وقت به فکر منافع شخصی خودمون نبودیم لی یک دستهای پنهانی شهر و اونجا مورد آزار و اذیت قرار بگیریم ازمون سوء استفاده بشه من همچین چیزیو دوست ندارم بابا گاو گفت یواشتر زن این روش درست تربیت بچه نیست. چرا مث گاو با بچه صحبت میکنی؟ ننه گاو گفت: اتفاقا از وقتی جد بزرگم از هندستون برگشت فهمیدم تربیت صحیح و عزت و احترام واقعی به گاوها در هندستون اتفاق میافته. پس مث چی با بچهام صحبت کنم. ننه گاوه که احساساتی شده بود به گریه افتاد. بابا گاوه گفت: ای بابا عجب غلطی کردیم. زن بس کن. شیرت خراب میشه. .... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
خرسها: بچه خرس که حسابی خسته بود به خانه رسید و بعد از سلام و احوال پرسی از مامانش پرسید: مامان شام چی داریم؟ ننه خرسه گفت: کوفت! بابا خرس که گفت ای بابا خانوم با بچه اینجوری صحبت نکن. ننه خرسه که خیلی به تربیت فرزندش به عنوان یکی از استعدادهای درخشان جنگل اهمیت میداد زود قانع شد. چون آدم تنبل عقلش به اندازه ی یک کابینه وزیره! بابا خرسه گفت: پسرم منظور مامان منظور مامان کوفته قلقلی بود. در حالی که این حرف را میزد به ننه خرسه چشمکی زد و با سر اشاره زد که از توی فریزر گوشت چرخ کرده، فلفل سبز، پنیر پیتزا، موزارلاو از توی یخچال پاپریکا، خیار، گوجه، هویج و کاهوا ، کلم سفید، نخود فرنگی، خیارشور،کالباس مرغ سس مایونز،پودر آویشن، پودر سیر آبلیمو و کلم قرمز را برای درست کردن شام و سالاد بیرون بیاورد. البته ناگفته نماند که بعد اشاره زد اگر چیزی اضافه بیرون آوردی آنرا به سر جایش برگردان. میدانید که خرسها خیلی اهل صرفه جویی انرژی میباشند. بعد رو کرد به بچه خرس و گفت خوب پسرم امروز چه خبر بود؟ بچه خرس گفت: هیچی بابا بچه هدهد و بچه شیر همش در حال کلنجار با همن اون بچه یوزپل ننه خرس گفت به این بچهها میگن ای دی اچ دی یا بیش فعال مچ فعالیت یکنه گفت بابا یه چیز جالب خرس گفت چه چیزی بچه خرس گفت امروز وقتی که چه هدهد و بچه شیر با هم جر و بحث میکردند فهمیدم که بچه شیر به بچه هدهد گفت که بابات کچله چهها هدهد. ه همش تو جنگل غرش میکنه اعصاب همه رو به هم ریخته و کامل کردن تحصیلات تکمیلی از این جنگل برم بچه هدهد این حرفو زد پرندهها و بچه چهارپاهای زیادی گفتن آره ما هم موافقیم ما هم میخوایم از این جنگل بریم ما هم خسته شدیم خیلی خندهدار بود بابا خرسه گفت آره اصلاً کارای عجیب غریب میکنه من یادمه ننه ستون قبل از این بچه شیر دو تا بچه دیگه داشت یعنی دو تا دختر دیگه داشت که فرستاد خارج یعنی بیرون از این جنگل یکیو گذاشته بود شیر پرچرب به اونی که شیر کم چرب بود همیشه لباسهای صورتی میپوشید ننه خرسه گفت بسه مرد خجالت بکش مرد میشه انقدر خاله زنک باشه م بچه رو با واقعیتهای اجتماعی آشنا میکنم پسرم میدونستی که این توله شیر هر چیزی که باباش شکار کرده اونم میزنه به اسم خودش میگه این کار من بوده ه خرس که انگار با افقهای تازهای آشنا شده بود رفت توی فکر گفت چطوریبابا شاید شیرا مثل ما نتونن شکار کنند یعنی ما مثلاً خیلی راحت میریم تو مسیر رودخونه یه ماهی قزل آلا که دیدیم بنگ یزنیم زیرش به هر اندازه که دلمون بخواد ماهی میگیریم اما شیرا شیرا براشون سخته چرا سخته پسرم عنی شیرا نمیتونن ماهی بگیرن آخه من چند بار دیدم تو آب حس میکردم کف دستش موکت داره خیس میشه اصلاً نمیتونست کار کنه ابا خرسه گفت نمیدونم ننه خرسه گفت بسه بهتره حرف خودمونو بزنیم شام حاضرهروباه ها : و اما بشنوید از خانواده روباهها روباه آسانی نداشتند یعنی برای شامشان شام هر شبشان محتاج تقلای بسیار زیادی بودند بابا روباهه برای شکار آن شب به یک مدرسه رفته بود اما غافل از اینکه آخر وقت بود و مدیر داشت کلیپ تبلیغاتی ای بازگشایی مدرسهها ضبط میکرد بابا همین که داشت از یخچال درسه بازدید میکرد از مرغداری مدرسه بازدید میکرد مدیر گیرش انداخت در کلاس را بست گفت پدر سوخته پدر سوخته تویی که همش میای رغای سهمیه ما رو که آموزش و پرورش به ما میده میخوری روباه گفت من غلط بکنم من اصلاً از سهمیه خبر ندارم باید بری ببین گفت حالا نشونت میدم میندازمت توی ستشویی زندانیت میکنم بابا روباه گفت مدیر واقعا حیف نیست شما مدیر به این با کفایتی هیچ وقت فکر کردید که اگر این اولی توی دستشویی مواجه بشن چه اتفاقی میافته ولی من یک ایده درخشان دارم دیر گفت تو حرف میزنی روباه گفت آره حرف میزنم مدیر گفت ن میخوام تو اینجا به عنوان معاون امور فرهنگی مدرسه برام فعالیت کنی روباه کن اقعیت نمیتونم پیشنهاد شما رو قبول کنم و در چون یه نیمچه سمتی در جنگل دارم ما میتونم یه پیشنهاد اوکازیون بهتون بدم به شرط اینکه من رو رها کنید و البته یک بخش ناچیزی از سهمیه مرغ یخیتون رو به من بدید مرغتون رو به من بدید مدیر ........ Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
حکایت الوحوش : هدهدها: در سالهای خیلی خیلی دور که فکر نکنید امروز بود و در یک جنگل خیلی خیلی دور و سیاه و تاریک حیوانها در کنار هم زندگی که چه عرض کنم. روزگار میگذراندند. در این بین و در لایهی دوم جنگل هدهدها یکی از خانوادههای پرنده ها بودند که آدرسشان جنگل سیاه طبقه دوم بود. از ذکر جزییات آدرس به دلایل زیست محیطی معذوریم. هدهدها خانوادهی خوبی بودند و به خوشی روزگار به سرمیآوردند تا وقتی که جوجه شان سر از تخم بیرون آورد وکمی با بچه محلهایشان گشت. از همان موقع بچهای نه بازیگوش که فراتر از آن پرسشگر شد. روزی بچه هد هد به خانه آمد و از مادرش پرسید: مادر درسته که ما هدهدها خیلی عاقلیم؟ مادر مشغول کارهای خانه بود ولی پدر کمی با تلویزیون و کمی هم توی روزنامه بود. عینکش را داد بالا و گفت: بیا سوالت رو از من بپرس. بچه هد هد چریک چریک پرید و خودش را به پدر رساند و گفت: درسته ما عاقلترین حیوانات هستیم؟ پدر دستی به سبیلش کشید و با فیگور نیچهای اش گفت: آره. به نظرم همینطور باشه. بچه هد هد دوباره چریک چریک نزدیک تر شد و گفت: پس چرا به ما میگن شانه به سر؟ ننه هد هد حوصله اش سر رفت و گفت: ای بابا. خوب ببین دیگه ما همه روی سرمون شونه داریم به خاطر همین بهمون میگن شانه به سر. بچه هد هد که هنوز داشت دور خودش میچرخید گفت: بذار قانع نشم. بابا هد هد گفت:چرا بچه جان. بچه هد هد گفت: خوب آخه بچه های محل میگن. بابات کچله اون شونه چیه رو سرشه. بابا هد هد در جا پرید و البته با سر خورد به سقف و دوباره افتاد کف هال خانه. به همین دلیل ننه هدهد تندی آب قند درست کرد و آورد بالای سر بابا هدهد. بعد با غضب به بچه هد هد گفت: دیگه حق نداری پاتو تو کوچه بذاری. بابا هد هد اما به هوش آمد گفت: ای بابا خانم با بچه درست حرف بزن. یه حرفی زده. ننه هدهد گفت: ما رو ببین از کی داریم دفاع میکنیم. این تو و این بچهی کوچهایت و این هم مملکتت. بابا هدهد آمد اوضاع را راست و ریست کند گفت: خوب ببین بچهجان. اینها مهم نیست. عاقل بودن یعنی کی بیشتر توی جنگل علم اقتصاد و مدیریت مالی میدونه. بچه هدهد گفت: اقتصاد و مدیریت مالی یعنی چی؟ ننه هدهد که داشت بابا هدهد را به تنظیمات کارخانهای روی مبل بر میگرداند گفت: بچه تو چقدر فضول... کنجکاوی؟ همین رو فعلا از پدرت شنفته داشته باش تا بعد. شیرها: اما بچههای محل یا کوچه که حالا دقیقا معلوم نیست توی جنگل چطور یک سری پرنده آن بالا چهار راه تشکیل میدهند دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند. بچههدهد گفت من از پدرم پرسیدم که چطوری ما از همه باهوشترو عاقل تریم پدرم گفت به شانه روی سر ما نیست به اینه که ما چقدر علم اقتصاد و مدیریت مالی بلدیم. بچه شیر نعرهی نیمهای زد و گفت: یعنی میگی بابای من که سلطان جنگله هیچی از اقتصاد سرش نیست. بچه هد هد گفت: یعنی بابات از بودجه ریزی و مدیریت منابع مالی و استخدام نخبه ها خبر داره؟ بچه شیرگفت: همهی این حرفای قلنبه سلمبه که میزنی عموم که خارج بوده خبر داره. بعد چیزی نگفت و ابروهاش رفت توی هم. گفت حتماً اینو از بابام میپرسم. بچه خرس که تازه از خواب بیدار شده بود خمیازهای کشید و گفت: ای بابا شما سر چی دارین دعوا میکنین؟ همه میدونن عاقلترین اون حیوونیه که همیشه در حال استراحته و کار الکی انجام نمیده. بچه یوزپلنگ که خیلی کم پیدا بود و در حقیقت همیشه در حال رفت و برگشت و گشتن دنبال شکارهای الکی مثل موش و سوسک و همستر جنگلی بود خودشو به بحث رسوند و گفت با منی؟ همه میدونن ما یوز پلنگا بهترین حیوونهای جنگلیم و از همه تند و تیزتر و باهوشتری و عاقلتریم. نشون به اون نشون که روی تمام پیراهنهای تیم ملی عکس مارو میزنن. بچه شیر گفت: از بس شماها غایبین و هیچ جا حضور ندارین همه عاشقتونن! هی تمام روزهای هفته منتظرن تا بیاین! حالا نگو فقط مشغول شکارهای الکی هستین. الان این همستری که میخوای بگیری اصلاً کو کجاست؟ چقدر ارزش داره؟ بچه هدهد دوباره حرفش را تکرار کرد. بچه خرس دستی به شکمش کشید و گفت خب اقتصاد یعنی چی؟ ما هم حیوونهایی هستیم که هیچ وقت از سال هیچی نمیخوریم اگر پیدا شد میخوریم. اونم مثل خرس. ولی در عوض شیش ماه از سال خواب خوابیم بدون ذرهای مصرف انرژی. تازه بقیهی حیوونهای جنگل میان شارژرشون رو میزنن به ما. .......... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
داستان یک روز بی آپشن : خرید کامپیوترپدر وقتی کامپیوتر خرید مثل معلمها آمد بالاسرش تا ما درست استفاده کنیم. گفت: این را قسطی خریدم و اگر درست استفاده نکنیم خیلی راحت پسش میدهم. گفتم: یعنی چطوری؟ پدر گفت: یعنی اینکه باید ازش استفادهی مفید ببریم.خواهرم گفت: خوب ما هر کار با کامپیوتر بکنیم مفیده. ولی پدر طوری نگاه کرد که انگار مفید نبود. بعد گفت: اول اینکه باید فوتوشاپ یاد بگیرین. بعد ازتون امتحان میگیرم. امتحان هم اینه که یه عکس بهتون میدم که سیاه و سفیده و باید رنگی بشه. کار ما درآمده بود. مادر گاهی میآمد و از من و خواهرم - ماری شیمل – میخواست که جزوههای دانشگاهاش را تایپ کنیم. من ولی هر چقدر به ذهنم فشار آوردم و از این و آن پرسیدم که چطوری عکس سیاه و سفید را رنگی کنم نشد. اینطوری بود که مجبور شدم از نادر پسرعمویم که سالها باهاشان رفت و آمد نداشتیم، فوتوشاپ یا د بگیرم. اما نادر مدتها مرا پشت دخل میگذاشت تا اینکه خودش برود به کارهایش برسد. البته گاهی دلش میسوخت و میگفت: گوشی؟ ببین عمار جان کنترل t رو بگیر. حالا باهاش بازی کن.بعد به صحبت با مشتری یا دوستش یا هر چی، به ما چه؟ ادامه میداد. بالاخره روز امتحان فرارسید. از دست نادر خلاص شده بودم. باخودم گفتم همان بهتر که رفت و آمد نداریم. پدر ما را نشاند تا امتحان بگیرد. یک عکس قهوهای و سفید آورد گذاشت جلویمان تا با موبایل عکسش را بگیریم و بندازیم توی کامپیوتر بعد رنگیاش کنیم. ریز و درشت شاگردهای دبستانشان بودندکه چیزی برای رنگی شدن نداشتند. ماری شیمل شروع کرد به خود شیرینی: بابا جونم این کیه؟ اون کیه؟ کار به درستی انجام شد. انگار بچههای قدیمی که الان شاید نوه هم داشتند، جان گرفته بودند و همین حالا بود که بیرون بریزند. ماموریت بعدی با جناب کامپیوتر تایپ 32 صفحه از کتاب علوم خواهرم بود. ماری شیمل با یک انگشت و لاک پشتی مشغول تایپ شد. حوصلهام سر رفته بود. وقتی ماری خسته شد پدر ازش خواست فرمان را بدهد به من. بعد امر کرد کتابی که از کتابخانه آورده بود شروع به تایپ کنم. انسان موجودی ناشناخته نوشتهی الکسیس تگزاس که بارها تجدید چاپ شده بودبود و شاید توی هر کتابخانهای موجود بود. من مثل برق تایپم را انجام دادم چون حتی نیمههای شب هم یواشکی کامپیوتر را روشن میکردم و مثل خورهها تایپ میکردم. هر چیزی حتی لیست خرید و یا جزوههای دانشگاه مادر. تا پدر از اتاق رفت بیرون. ماری شیمل گفت: حالا که اینقدر دوست داری بی زحمت صفحه های منم تایپ کن. بعد هم وقتی داشت از اتاق میرفت بیرون گفت: حالم از کامپیوتر به هم خورد.من هم انگار به بت بزرگ توهین شده باشد گفتم: من از وقتی تو با کامپیوتر کار کردی بیشتر حالم به هم خورد. این بیچاره که گناهی نداره.ماری شیمل هم عصبانی شد و آمد گفت: اصلا خودم همین حالا تایپش میکنم. بعد نشست جای من. شروع کرد دو دستی ادای تایپ کردن را درآورد. اما هیچ چیز مفهومی نبود. خرچنگ قورباغهای بود از حروف مختلف. من هم سعی کردم دستش را بکشم ولی موفق نشدم. او صفحه را بست. بعد شروع کرد به پاک کردن فایلها. فیلمها، جزوههای مادر، هر چیزی که توی آن مدت در سیلوی کامپیوتر انبار کرده بودیم. به ضرب و زور نشد جلوی کارش را بگیرم. برای همین رفتم و سیم کامپیوتر را کشیدم که مادر آمد تو: یکی به من بگه این جا چه خبره؟ آیا این جواب زحمتهای پدرتونه یا نه ؟تتو زدن برای کامپیوتر امری اختیاری استجوابی نداشتیم برای همین از به مدت آن روز عصر تا شب از آن اتاق اخراج شدیم. تنها سنگری که مانده بود توی هال و جلوی تلویزیون بود. اما از پشت پنجره مادر را تماشا میکردیم. سیم برق کامپیوتر را وصل کرد و هر چه که تلاش کرد کامی روشن نشد. آن روز عصر نمیگذشت. باران نمیبارید و من به خصوص بغض نباریدهی هوا را فرو میدادم که پدر آمد. ماجرا گفته شد. او هم گفت: باشه عصری میبرمش ببینم چش شده. اصلا انگار نه انگار. عادت داشت ناهارش را خانه میخورد. برای همین من که زیر لحاف بودم با صدای به هم کوبیدن قاشق و چنگال به خواب رفتم. بعد با صدای جیغ خواهرم از خواب بیدار شدم. دیدم همه توی اتاق اسباب بازی جمع شدهاند. پدر داشت توضیح میداد: ویندوز یه سطل آشغال داره. هر چی پاک کردین رفته اون تو. پس چیزی از بین نرفته. از آن لحظه حس کردم عاشق سطل آشغال ویندوز شدهام چون واقعا شکلش زیبا بود و بوی خوبی میداد... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
امیر:حسام درست راه نمیرفت. هی بهش میگفتم وقتی دارد قدم میزند اینقدر خودش را نچسباند به من. مسیر قدم زدن دو تا آدم باید موازی هم باشد ولی گوش نمیداد. بارها سرراه ایستادم تا مسیرش را درست کند. وقتهایی که داشت از خاطرهای چیزی تعریف میکرد بدتر میشد. هی با انگشت پک و پهلویم را سوراخ میکرد. داشت داستان دو تا شیر سنگی جلوی ساختمان قدیمی شهرداری را میگفت. اینکه سالهای سال اینها جلوی شهرداری بودند. بارها همراه تعمیرات ساختمان شهرداری که از دورهی روسها مانده بود، تعمیر و رنگ شده بودند. با اینکه انقلاب شده بود کسی جرات نکرده بود شیرهای جلوی شهرداری را بکند یا بهشان آسیبی برساند. دو شیر طلایی و پر ابهت که 10سال طول کشید تا بالاخره تصمیم گرفتند هر سال باید رنگشان کنند. بهش گفتم علاقه ندارم. در حالی که با دست سعی میکردم فاصلهاش را با خودم حفظ کنم، گفتم به نظرم این شیرها با این سن و سال خیلی پیر هستند. تازه هیزترین موجوداتی هستند که میشناسم. یک شیر دویست ساله چطور است شبانه روز به باسن دخترها و زنها زل زده است و کسی هم جرات ندارد بهش چیزی بگوید. چون آثار باستانی هستند. آثار باستانی از دورهی روسها. خندید. دوباره پلکهایش تند و تند باز و بسته شد و گفت: چیداری میگی؟ گفتم: ببین بیا دست از سر سیخ زدن به این چیز و اون چیز بردار. بهش برخورد. لب و لوچهاش آویزان شد. پوستر لاغرش فقط به درد فیلم اعتراض مسعود کیمیایی میخورد. بعد با همان هیبت میرفت توی فیلمهای دیگرش. با شلوار جین درستتر در میآمد. باز هم در سکوت قدم زدیم. کلا بیقرار بود و جلوی این مغازه و آن مغازه میایستاد. مثل اینهایی که بعد از نماز دعاهای مختلف میخوانند و با انگشت جهت مشخصی را نشان میدهند. کاری جز تماشای واجب ویترینها نداشت. با خودش برچسبها و مارکهای مغازهها را میخواند. بالاخره رسیدیم دفترشان. یک کارمند رسمی دولت با همان شکم در حال مبارزهی بین ناهار چرب اداره و ورزش میتوانست آنجا نشسته باشد. ته ریش داشت و پیراهن سادهای پوشیده بود. نشستیم. متهم ردیف اول خودم بودم. حسام همدستم بود. پروندهی جرایم رایانهای به دادخواست مدعی العموم و اقدام علیه امنیت ملی. تنها چیزی که باور نمیکردم این بود که به سرعت و با اولین کشیدهای که خوردیم همه چیز را ریختیم بیرون. خودمان با پای خودمان رفته بودیم توی چنگال قانون. شب اول هر کدام توی انفرادی خوابیدیم. چقدر احمق بودیم که خیلی راحت احضار شدیم و گیر افتادیم. قرار بود به عنوان هکر استخدام شویم ولی نشد. روز بعد، دایی امیر هم آمد و او هم غریب و آشنا نکرد و گذاشت زیر گوشش. دقیقا همان جا نبود چون سرخی جای انگشتها یک پرده جابجا شده بود. آیینه که نداشتیم. ما توی اتاق خانهمان هم آینه نداریم مگر اینکه دختر باشیم که نیستیم. بطری آب پلاستیکیاش را باز کرد و بدون هیچ حرفی نوشید. دستش را که بالا برد حس میکردم آن هیکل چاق و تنومند از زیر بغلش سوراخ است و آبی که مینوشد همان جا دارد از زیر بغلهاش نشت میکند بیرون. پیراهن آبی روشن پوشیده بود و لکهی زیر بغلش یک نقشهی توپوگرافی عمیق از اوضاع آن ناحیه بود. شروع کردیم به ثبت نام. اسم واقعی، کد ملی، نام پدر، سریال شناسنامه، نام همسر، نام فرزندان، شغل به شکل انتخابی و خیلی چیزهای دیگر را از طریق یک صفحهی کوچولو و بیریخت سفید با متن سیاه، دریافت کردیم. در عرض سه روز هفت میلیون نفر ثبت نام کردند. نزدیک هفتاد و سه درصد از اینها با موبایلشان آمده بودند توی سایت و فامیلی جدیدشان را ثبت کرده بودند. دلیل هایی که انتخاب کرده بودند یا نوشته بودند جالب بود. خیلیها همان طور که کد ملیشان را وارد میکردند فقط یک جعبهی کوچولوی سفید جلوشان بود که نام فامیلشان را عوض کنند. کرباسچی شده بود، فرمانیان. کم آسایی شده بود پوران نژاد. یکی نوشته بود: کاش یه سایت میزدین قیافهها رو هم عوض میکردین. قسمت زیادی از آدمها باورشان نمیشد همچین کاری اتفاق اتفاده باشد. به نظرشان یک بازی بود مثل دوربین مخفی که قرار بود به یک مناسبتی از تلویزیون به صورت قرعه کشی، به برندههای خوش ذوق جایزهاش را بدهند. در اولین مرحله طبق اعترافاتی که نوشتیم، به پایگاه دادهی ثبت احوال وارد شدیم. بعدش رفتیم سراغ یکی از سایتهای خبری. سایتی پربازدید که اصلا حواسش به کپی کردن از سایتهای دیگر نیست. تازه غروب روز دوم فهمیدند چه دسته گلی روی سایتشان درآمده. بر خلاف اینکه اول تکذیبهی خودشان بود... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
تربیت گرگ سیاه در مدرسه من زمانی معلم مدرسه بودم.یک سری از بچه ها را توی آموزشگاه تعلیم می دادم نمی دانم چرا این کلمهی تعلیم فقط توی جملات بزرگان - تعلیم و تربیت تعطیل نمی شود مگر تابستان مرده باشد- ویا تعلیم رانندگی وجود دارد. اول سال رفته بودم یک دبیرستان پسرانه و فیزیک درس می دادم. حس کردم این بیچاره ها که خیلی هم از خودم کوچکتر نبودند، چرا وقتی ماتحتشان به نیمکت بند نیست باید بنشینند و من هی بردار و کلی حرفهای دیگر را به خورد این حیوانکی ها بدهم. برای همین سعی کردم از همان جلسه اول با روش متفاوتی بهشان درس بدهم. تاکیدم بر روشهای راهنمایی و نسبت و چیزهای ساده ی اینطوری بود. من هم شروع کردم. دو قطار از روبروی هم می آیند. کی و کجا به هم میرسند. این را گفتم و سعی کردم بهشان بفهمانم از راه نسبت و اینها حل کنند. بعد از یکی دو جلسه کاملا اوضاع عوض شد. بچه خرخونهایی که همیشه عادت داشتند به روشهای کتابی برای بیان و حل مساله دهنشان به معنی واقعی کلمه سرویس شد. حتی یکی بود که عینک می زد و ردیف جلو می نشست. اسمش را پرسیدم. دیدم با حالت قهر بهم جواب می دهد. اما آن شیطانهای ته کلاسی همین طور با خنده می خواستند بپرند جلو و تمرین حل کنند. یکی دو جلسهی اول واقعا برایشان سخت بود سر کلاس سالم و ساکت - سکوت نسبی را رعایت کنند- برای همین یک بار ناظم آمد تو و فکر می کرد معلم سر کلاس نیست. لبخند زد و گفت: آقای محمدی شما اینجایین؟ من فکر کردم رفتین بیرون که بچه ها کلاس رو گذاشتن رو سرشون. ورق برگشت و مدیر ازم خواست بروم سر کلاس انشا. بعضی از مدرسههای غیرانتفاعی ترجیح میدهند با یک نفر کارشان را پیش ببرند اگر زرت و پرت بچهها نبود که کار انشا بهتر پیش میرفت. همان اولین جلسه که رفتم سرکلاس، فکر کردم توی کلاس دارند چالش مانکن برگزار میکنند. گفتم: از این به بعد من معلم انشاهستم. حتی اجازه ندادم کسی سوال بپرسد چون در ادامه گفتم: برای انشا چند تا قانون داریم درباره بعضی چیزها نباید بنویسید اول پورنوگرافی. دوم و مسائل سیاسی. یکی با پر رویی گفت: دیگه چی؟ گفتم: دیگهاش بعدا مشخص میشه. هر جلسه. در طول ترم سعی میکنیم توی این کلاس بیشتر کتاب بخوانیم بیشتر موضوعهای جدید به کار ببریم و بیشتر بنویسیم و یاد بگیریم. نمیدانم اوضاع چطور بود که دایم بیرون از پنجره و دور دست را نگاه میکردم. آسمان ابری بود و باد داشت با درختهای چنار دور دست بازی میکرد. شاید داشت تحقیرشان میکرد. من هم تحقیر شده بودم. دلیلی نداشت انشا درس بدهم. موتور محرک جامعهی ما تحقیر است. با تحقیر همه چیز را میتوان حرکت داد. آدمهای تازه به دوران رسیدهی رانت دار حکومتی فقط با تحقیر، شرکتهای بزرگ درست میکنند. به جای زندگی کردن در شهرهای خودشان توی تهران وول میخورند. تهران یعنی بالای شهر تهران. لهجهها را عمل میکنند. اگر خارج رفتند هم اولین کاری که میکنند میگویند ما یونانی یا عرب یا ترک هستیم. آن جلسه من حرف زدم و بچه ها شنیدند. کم کم یخشان باز شد و از پلههای بلند حیرت پایین آمدند. برای جلسه بعد قرار شد موضوع آزاد باشد. شروع کردم دانه دانه داوطلب ها را جلو آوردن. انشاها 10 دقیقه ای تمام میشد و این مهم بود.یکی از بچه ها شروع کرد در مورد خودکشی انواع و اقسام روشهای آن توی انشایش گفتن. بعد از ۵ دقیقه متوقفش کردم تقریبا سه تا از ۱۰ تا انشایی که توی کلاس مرور کردیم راجع به خودکشی بود. بهشان گفتم که واقعاً این موضوع هم جز موضوعات ممنوعه است معلوم بود هر سه نفر با هم یک جور تقلب کرده بودند... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
درباره رمان و داستانی ایرانی - قسمت اول - عمار پورصادق رادیو فیکشن- اگر به طور حرفه ای علاقه ای به این موضوعات ندارید در وقت خودتان صرفه جویی کنید.اینجا درباره ی موضوعات داستان و رمان در ایران گشایش موضوع کرده ام. امیدوارم با نظرات شما به مسیر مناسبی بیانجامد. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
داستان کلاغهابچه کلاغها به بچه ماهی ها تیرهای مشقی می زدند بچه ماهی ها از این مشق ها سر در نمی آوردند و راست راستکی حوصله شان سر رفته بودمن یک نویسندهام که هر روز یک اتفاق عجیب و غریب برایم میافتد. گاهی که از در خانه خارج میشوم کوچهمان تازه آسفالت شده است. گاهی هم خیلی سال از آسفالتش میگذرد و شیرابههای زباله، سیاهی لازم برای یک آسفالت نمونه را فراهم آوردهاند. یک روز تمام خیابان تا انتها سنگ فرش است و یک رانندهی ماشین دودی تنبل سعی دارد به عنوان هفتهای یکبار این واگن خسته را به آن سمت کوچه حرکت بدهد. گاهی کوچهی ما تنگ و آشتی کنان است گاهی هم اینقدر گل و گشاد است که پسر بچهها در عرض کوچه دروازه گذاشتهاند و فوتبال بازی میکنند. هیچ کف بینی نمیداند کدامشان چه خواهد شد. درس خوان، اینفلوئنسر، علاف فرهنگی هنری، دکتر یا چی؟ من امروز یک شاگرد کفاشی هستم که تعمیراتم را خیلی خوب انجام میدهم. اوستایم ازم خیلی راضی است چون به غیر از وقتهای خوردن چای، در حال کارکردنم. سرم فقط وقتی بالا میآید که دارم روی کار زور میزنم. مثلا جایی را بخیهی دوبل میزنم. و البته وقتهایی که لازم است مشتری را بشناسم و جنسش را تحویلش بدهم. البته هر صبح اگر هر کدام از درفش و اتوی کفش و موم و گزن و میخ کش و انواع چکشهای پسایی و سندان و خلاصه همه چیز را سر جای خودش مرتب نکرده باشم، نمیتوانم کارم را شروع کنم. برای همین اوستا میگوید باید خیلی زودتر از بقیه یعنی ساعت 6 صبح مغازه باشم. مگر من خمیر گیرم که اینقدر زود برسم سرکار؟ به هر حال از دید اوستایم کارهام کند است. ولی در کل کار مشتری را راه میاندازم. اوستا میگوید اگر من یک روزی کفشی که رویهاش جر خورده باشد ببینم لابد یک ماه وقت جراحی برایش لازم دارم. ولی همینکه مسخره میکند تعریف هم میکند. جلوی مشتری میگوید: این اخلاقش رو زودتر از موم و درفش میاره سرکار. اوستا برای بازسازی اینجا کلی وام گرفته که باید قسطش را بدهد برای همین نمیتواند دست تنها باشد. پسرهایش میگویند این مغازه همش ضرر است و بهترین حالت این است که اینجا را تبدیل کنیم به فست فود. به قول سیامک پسر کوچکترش فست بود. یعنی یک جایی که مشتری سریعتر میآید پولش را میدهد و میرود. من امروز جواد پینه دوز هستم که آرزو دارد کفش تمام چرمی بدوزد که جفت جفت به ایتالیا صادر شود. یعنی مسافرها بیایند و برای خودشان و بچههایشان کفش بخرند و ببرند. اما این روزها پسرها مخصوصا سیامک خیلی فشار میآورند که اوستا مرا دست به سر کند. امروز من معلم جوانی هستم که تازه توی مدرسهی غیر انتفاعی کار میکنم. بچهها دارند کلاس را میجوند. تازه یک مساله بهشان دادهام وقرار است حلش کنند. یکی را که یک لنگه کفشش سفید و دیگری سیاه است از ته کلاس بیرون میکشم: برو ببینم اینو چطوری حل میکنی.بعد مثل بره به جلو هولش میدهم. مساله را بلد نیست. توی این شلوغی و هاگیر واگیر یکی از بچههای لوس ردیف جلو هی سوال میکند. سوالهایش کاملا بیهوده است. اینطوری که پیش میرود نمیشود ذرهای بهشان درس داد. ناظم در میزند: آقای مرادی؟ آقای مرادی؟ من فکر کردم شما سر کلاس نیستید.ناظم بچهها را دعوت به نشستن میکند: تا وقتی معلم توی کلاس هست شما دلیلی نداره بلند شید. دیگه تکرار نشه.ناظم میرود برای دقیقهای. فقط یک دقیقه تا این کامیون توی مساله بخورد به آن نیسان آبی، بچهها ساکت هستند. توله گرگها تا مطمئن نشدهاند ناظم دور نشده سر و صدا ندارند. یکهو دوباره ماجرا شروع میشود: چرا کفشت لنگه به لنگه است؟- آقا مدلشه. - گوشت رو بده بیاد. خودت بده.کمی گوشش را میچرخانم تا گرمتر شود. بعد آرام آرام میبرمش ته کلاس: آقا ما خودمون میریم. - نه من میبرمت.ته کلاس کیف ساموسنتش پهن است. احتمالا مال برادر بزرگی، پدری چیزی است. لای سامسونت باز است. مجلهی لختی قدیمی از آن لا معلوم است. کاریش ندارم. مینشیند. یکی آن طرف کلاس چند پر پرتقالش را قورت میدهد چون فرصت نمیکند. میروم بالای سرش. بلندش میکنم برود تمرین را حل کند. میرود ماژیک را دست میگیرد و ادای مرا در میآورد: بچهها این مساله رو میتونید با اطلاعات دبستانتون هم حل کنید.من اعتنایی نمیکنم. مساله را درست حل میکند. رو به بچهها میگویم: سوال؟ سوال ندارین؟یکی از آن درازها که توی هر کلاسی سقف خیمه را نگه میدارند بلند میشود و میپرسد: آقا راسته که شما اول اومدین سبیل از این گندهها میذاشتین بعد مدیر گفت بزنین؟... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
خاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی : قسمت دوم یک روز یکی از مریضها آمده بود که ریش نوک تیز عجیبی داشت. اول خیلی حال نکردم دور و برش باشم ولی کم کم فهمیدم آدم غریبی است. زانویش حسابی آسیب دیده بود. زیر زانویش زخم بزرگی بود که با یک دبریدمان ساده برداشته بودند و با اینکه خوب نشده بود با اصرار از دکتر نسخه گرفته بود تا زودتر بیاید فیزیوتراپی بشود تا به قول خودش زودتر در خدمت بچه ها قرار بگیرد. دراز کشیده بود روی تخت و من در حین اینکه پروب التراسوند را زیر زانو و روی بافتش میچرخاندم گفت: دکتر من معلم پرورشی مدرسهام. باید برم این بچه ها رو جمع کنم. اگر جمع نشن خسارت به بار میآد.گفتم: من که دکتر نیستم. اصلا هر کسی روپوش سفید داره که دکتر نیست. من فوق لیسانسم. بعد تازه بچه ها مگه مرغن؟ - اما شما که هنوز بچه نداری. - بچههای مدرسه منظورمه. بهشون گفتم توی کتابخونه زمین خوردم. عکس کتابخونهی یکی از علما بود. بهشون نشون دادم. بنده خداها فکر میکنن من همش در حال کتاب بالا و پایین کردنم. - خوب راستشو بگو. بگو من پیک هم کار میکنم. حتی میتونی بگی معلم پرورشی و قرآن که دیگه تدریس خصوصی نداره معلومه باید بره یه کاری بکنه.عصبی شده بود شانهاش را در آورد و شروع کرد به شانه کردن ریشش. من هم داشتم به دستگاه استراحت میدادم.گفتم: عصبی هستی؟ - آره. - خوب اصلا خودت رو ناراحت نکن. صفحه ی لئونل مسی به دردت میخوره؟ بری توش فحش بدی؟ - نه آقا من معلم پرورشی و قرآنم. همینقدر موتور سوار شدنم رو بچهها خیلی خبر ندارن. - خوب خبردار بشن چی میشه؟ - هیچی هر کدوم یه موتور ور میدارن می افتن تو خیابون.درازش کرده بودم و دیدم بعد از گفتن این جمله خیلی راحت صدای خر و پفش بلند شد. بعد از مدتی من به کارهای خودم رسیدم و در حال رفتن بودم که خودش بیدار شد و گفت: یه چیزی رو نگفتم. من خیلی خاطرخواه بودم. یعنی موقع کنکور عاشق شده بودم. طوری بود که همیشه براش شکلات میخریدم میبردم میذاشتم دم خونهاشون. هر بار هم یکی میرسید، میقاپید و میرفت. اینقدر کم محلی میکرد که بالاخره من تهران قبول شدم و رفتم الاهیات بخونم. این بار بعد از سالها دیدمش. مطمئنم خودش بود برای همین با موتور رفتم توی دیوار.خسرو گاهی فقط معصومانه روی تخت دراز میشد انگار آنجا خانهاش باشد ولی فایدهای نداشت.خسرو مرد خوبی بود ولی زیاد به شاگردهاش دروغ گفته بود. برای همین یکبار گفته بود حس میکند نجس است و باید زیر آفتاب پاک شود. گفتم: آفتاب پشت شیشه حساب نیست. باید پنجره را باز کنم. بدون هیچ مقاومتی قبول کرد و من پنجره را باز کردم تا آن روز جمعه روی تخت فیزیوتراپی از آفتاب حض کافی ببرد. #داستان_ایرانی #فیزیوتراپی #سفید_پوشان #انتخابات Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
نمیدانم چطور شد دستم خورد یا چی که مرغ مینای داداشم از قفسش پرید و رفت. اینطوری معلوم شد چقدر زورگو است. برای یک مرغ مینای صد گرمی سیاه سوخته، دیگر مرا همراه خودش سر تمرین فوتبال نبرد. بابا آمد گفت: پسر تو رفتی بهش دون دادی؟ گفتم: نه بابا. من اصلا با مینا کاری نداشتم. بابا گفت: خوب برادرت همیشه قفس رو تمیز میکنه. نمیشه این همه دون ریخته باشه کف قفس. گفتم: نه بابا من کاریش نداشتم. شاید پرنده دید قفس درش بازه، خوشحال شد، هول کرد و دونههاش رو ریخت و در رفت. به همین قانع نشدند. مادر هم جداگانه بازجویی کرد و حتی دو ثانیه هم باور نکرد که من این کار را انجام نداده باشم. بعد از تمام حرفها مادر گفت: برو از برادرت عذر خواهی کن. بعد بادمجان تازه پوست کنده و خشک را فرو کرد توی روغن و یکهو صدای جلیز و ولیزش را برد هوا. من هم حس کردم باید کم کم بروم پشت بام که رضا آنجا را پاتوق خودش کرده بود.همیشه هنر بر حق بودن را زیر سرتان زیر بالش نگه داشته باشیدیاد حرف مادر افتادم که گفت سر زده نرو توی اتاق برادرت. اما آنجا که اتاق نبود ولی اینقدر موکت پلهها سفت بود که هر چقدر پاکوبیدم صدایی در نیامد. وقتی رفتم در هم باز بود. تاریک بود و توی تاریکی کنار کولر یک کرم شبتاب سرخ یکهو به شدت سرخ شد. بعد دود زیادی بلند شد. ماکان و ساسان هم از خانهی بغلی آنجا بودند و کنار رضا مشغول دمیدن کرم شب تاب سرخ بودند. رضا متوجه من شد و گفت: عه. تو اینجایی رامین؟ بچهها رامین. رامین بچهها. بعد من هم مثل یک مومیایی احمق رفتم با همه شان دست دادم . دست و بالم حسابی بو گرفت. رضا گفت: به نظرم گذشتهها گذشته و باید فراموشش کرد. بیا باهم آشتی کنیم. دوستهاش زدند زیر خنده. سامان گفت: آره بابا. به نظرم رامین جان باید از فردا بیاد با ما تمرین فوتبال. بعد دوباره هر سه تاشان خندیدند. این دفعه ماکان گفت: اینا رو ول کن. شما فردا بیا فقط نوک حمله بازی کن. تا آخرین دقیقه فقط میفرستیم برای تو بزنی این قرتیها رو آش و لاش کنی. در دلم احساس رضایت بود که موج میزد. من هم رفته بودم وسطشان چمباتمه زده بودم. بعد سرم را بلند کرد ولی هر چقدر گشتم ماه یا حتی یک ستارهی خیلی ساده هم پیدا نکردم. تکیهام را دادم به دیوار و گفتم: رضا به نظرم مرغ مینا فضول بود. همین امروز و فردا ممکن بود به حرف بیاد یه چیزی بگه. خدای ناکرده پتهی تو رو بریزه رو آب. رضا چیزی نگفت. دوباره کرم شب تاب سرخ سرخ تر شد. بعد رضا گفت: راست میگی. اون دفعه که برده بودمش با ماشین بیرون اینقدر صدای بوق و ماشین و استارت درآورد که گفتم الان بابا میشنوه مشکوک میشه.هوا داشت نمدارتر میشد که سامان گفت: بابا دوتا داداش باید هر چیزی هست رو به هم بگن. ماکان پخی زد زیر خنده و گفت: مثلا الان ما سه تا فردا میخوایم بریم صدف بیوتی رو ببینیم باید به این جغله بگیم؟من گفتم: جغله نیستم. صدف بیوتی چه ربطی به من داره. من درس دارم فردا نمیآم. رضا گفت: بسه دیگه. رامین پاشو برو پایین الان بابا میاد اینجا دردسر میشه ها... دوباره یک نگاه دیگر به آسمان انداختم حتی حس کردم یکی دو قطره باران به صورتم خورد. گفتم: راستی بچهها من دارم میرم پایین. الانه که بارون بگیره. بعد چرخیدم و دو قدم دور شدم. در همان حین دیدم بابا از پلهها داشت میآمد بالا. بلند و با صدایی مصنوعی گفتم: رضا الان بارون میگیرهها. میخوای از بابا بپرسم کجا چتر تعمیر میکنن برای فردا میری دانشگاه مشکل نباشه... که بابا رسید پشت سرم و بر خلافه اشارهها خیلی سفت و محکم بهمان گفت: مشکلی نیست بچهها. باید کم کم بریم پایین. ماکان جان شما هم از اون ارتفاع نرو نیا. بیا از همین پله ها تشریف ببر خونه. به بابا هم سلام برسون. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
شوهر خالهی عزیزم مشاور کسب و کار است. طوری از جریان امور مطلع است که ترجیح میدهیم هیچ سوالی مطرح نکنیم. چون اگر تا نیم ساعت جواب ندهد و حتی جاقاشقی و نمکدان و زیر سیگاری را قانع نکند، نمیرویم مرحلهی بعد. اخیرا میبیند با ورودش فضا خیلی ساکت میشود، خودش سعی میکند سوال بپرسد؟- مهمترین دلیل آدمها برای اینکه ده سال توی یک شرکتی کارکنند چیست؟- پاداش آدمهایی که در زندگیشان استراتژی دارند، چیست؟کارآفرینی در خانه بدترین روش بازگشت به گذشته برای خانمها بود کارآفرینی در خانه بدترین روش بازگشت به گذشته برای خانمها بودبعد دست کرد توی کیفش و بستههای دیگری که حاوی کاتالوگ و دی وی دی بود چید روی میز. پدر منتظر بود همه چیز برگردد سرجای خودش تا بتواند دوباره شبکهی ورزشاش را تماشا کند. خاله هم دندان غروچه میرفت ولی شوهر خاله تدبیر دار و امیدوار ادامه میداد:یه سازمان مثل یه بدن میمونه. سر داره پا داره دست، قلب، حتی آپاندیس داره که باید به موقع جراحی کرد.خاله توپش ترکید و گفت: آره دیگه. پارسال شب عید یه شرکتی آپاندیسش ترکید، عمل کردن حمیدخان و در نتیجه شوهر خاله بیکار شد.شوهر خاله خم به ابرویش نیاورد و گفت: کم کار شدم. بعله بچهها کم کاری اونم شب عید خیلی خوبه. برای آدم فراقتی پیش میاره که سازمانش رو مهندسی مجدد کنه. BPR. همه چیز رو بریزه بیرون و از نو پستهای جدید بده. به پا بگه از این به بعد فقط دوچرخه به دست بگه سخنرانیهای پر حرارت با زبان بدن عالی و اما مغز، مغز باید خوراکش مغز باشه. البته شوخی کردم.همینجا میخندد و ما مخصوصا پدر و مادر که بیشتر مات و مبهوت هستند، حالا اجازه پیدا میکنند بخندند. شوخر خاله مکث میکند تا حتی و من و ماری شیمل هم لبخند ریزی بزنیم. شوهر خاله ادامه میدهد: واقعیتش اینه خوراک مغز فقط به درد بنایی میخوره. در ضمن ما که ضحاک نیستیم.دوباره خودش میخندد. من دارم فکر میکنم ضحاک چیه؟ خاله گره روسریاش را محکمتر میکند چون گشت ارشاد حتی توی فکر ما هم لانه دارد. بعد بلند میشود به مادر اشاره میزند که بروند توی آشپزخانه تا چایی بریزند.شوهر خاله ادامه میدهد: بچهها اگر خواستید در آینده میتوانید مشاور مدیریت بشوید. یعنی بروید به سازمانها و شرکتهایی که خدای ناکرده توی گل موندهان کمک کنید.ماری شیمل میپرسد: مثلا چه کمکی؟ اونا خودشون مدیر و ناظم دارن.شوهر خاله همانطور که قدم میزند و روی وایت برد اتاق ما مینویسد میگوید:ناظم که نه. ولی مدیر هم یه وقتایی سردر گم میشه. میخواد یه نفر رو استخدام کنه. نمیتونه. یه وقتی میخواد حقوق کارمنداش رو زیاد کنه. بلیط استخر بگیره. بهشون پاداش بده.ماری شیمل میگوید: یعنی شما بهش میگین بلیطو از کجا بخره؟من بهش میگویم: نه خنگول. بلیط که معلومه. شوهر خاله میگن که منظورشون اینه که...هر چقدر فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسد. پس میگویم: مواظب کارمندان که از سر کار درنرن غیبت نکنن.بعد خواستم مثل شوهر خاله بامزه باشم گفت: مواظبن کسی غذای همکاراش رو سرکار نخوره.دیدم شوهر خاله صورتش سرخ شد. رگی که از روی چشم راستش میرفت بالای مغز آفتاب بگیرد، خیلی ورم کرد.سالها گذشت و ما رفتیم دانشگاه و برگشتیم و شوهر خاله بازنشسته شد. تقریبا هر کسی میدانست که با این حس و حالش دارد توی #اسنپ کار می کند.یک وقتهایی هم به ما سر میزد. یک روز آمد و گفت: #اسنپ بی ناموس به یک نحو نامردانهای حق و حقوقم رو خورد. گریه امانش نداد. حسابی بغض داشت. مقر آمد که خاله کارت بانکیاش را گرفته و بیرونش انداخته است.داشت توی جامعهی مدیر محور و مدیر باز حل میشد.گفتم: خوب شوهر خاله جان غصه نخور بیا پیش بنده. همینکه #افتخار بدی این موارد مدیریتی رو با هم گپ بزنیم کلی به دردم میخوره.دانشکده کارآفرینی تازه به شما یاد میدهد دست خالی هستید و جز خواندن و خواندن چیزی ازتان بر نمی آیددانشکده کارآفرینی تازه به شما یاد میدهد دست خالی هستید و جز خواندن و خواندن چیزی ازتان بر نمی آید......... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
داستان عموجان قبل از عید امسالعموجان شده بود موی دماغ ما. دیگر مهم نبود که شب لامپی را خاموش کند و یا صدای موسیقی نباشد، تا راحت بخوابد. حالا بهتر نشده بود، بدتر شده بود. به بوی ماندهی ماکارونی گیر میداد. خودش یا غذا نمیخورد و یا خوردنش جوجه و کوبیده بود. اینطوری موقع خواب آنقدر راحت میرفت آن دنیا که از دهان نیمه بازش میشد هفت پادشاه را آورد این دنیا. به هرحال آمده بود یک سری از کارهای توی ایرانش را راست و ریس کند و بعد برگردد آلمان دکترایش را تمام کند. برای همین در همهی اطوار و عاداتش شیک بود. اینجا هم با مدیر کلهای همایشها و مشاورین املاک بلند پایه و دکترهای متخصص میپرید و همش تا دیر وقت بیرون بود. عمو جان اینجا توی همین پارک گردیهایش که یکهو دل رحیمش او را کشانده بود روی نیمکت سرد و فلزی پارک، با یک جوانی آشنا شد. یکی دو شب هم این بابا را آورده بود خانه مان. پسر خوبی بود ولی اصلا اینقدر به عموجان مربوط بود که عموجان به نیمکت پارک. عمو جان میگوید من آدم پولداری نیستم ولی از وقتی یک تصادف وحشتناک داشتم تصمیم گرفتم ماشین شاسی بلند سوار شوم. برایش هم برنامهریزی کردم و به دست آوردم. اصلا شرکت و دفتر دستکم را هم همینطوری سوار کردم. احساس میکردم از یک جور ایمان شدید پیروی میکند. چیزی که من حداقل به خاطر اینکه جوانتر بودم نداشتم. شاید هم اصراری نداشتم به آن زودی پیر شوم. فکر میکردم عمو جان امروز را از دهان یک افعی بزرگ نجات یافته و همینطور چروک خورده آمده و خوابیده است. هر طوری بود من دوست نداشتم به این زودی بروم دنبال زندگی به همان شکل جنگیدن با مارها و افعیها. نشستم و کمی از کتابم خواندم. یک لیوان درست و حسابی چای را هم سر کشیدم. سرد شده بود. همیشه برایم از عشقهای زیادی که در زندگی تجربه کرده بود میگفت. گاهی هم گوشههایی ازش میدیدم. تلفن زدنها. حتی یک بار دختری هم سن وسال من که میگفت دانشجوی عکاسی است را آورده بود خانه. زمستان بود. دختر روی پای خودش بند نبود. مثل اینکه یک ماهی سفید درست و حسابی به تور انداخته باشد. یک بسته شکلات بی معنی هم آورده بود به چه بزرگی. مثل یک جور قبرستان شکلات که جدا جدا و با تشخص کنار هم دفن شده باشند. اول صنایع چوب خوانده بود. حالا هم رفته بود برای در رفتن از خانه قاطی تیمهای هلال احمر و توی اردویشان آمده بود تهران. واقعا دوست نداشتم جادهی عشقم توی سن عمو جان کاملا اینطوری بدون دست انداز و صاف برود ته خط. شاید دو روز پیش او را تلفنی پیدا کرده بود. حالا هم ته جاده رسیده بودند به اولین دیزی سرای رنگ و رو رفتهای که هر چند سال یکبار ممکن است نایلونهای دور تختها را عوض میکنند. واقعا داشتم به خاطر این سلیقهاش کفری میشدم ولی سعی کردم حواسم به کتابم باشد. اصلا تصمیم گرفتم آن شب و نه شبهای دیگر نه به جای عمو جان باشم و نه جای خودم. بلند شوم بروم پشت بام و از آنجا از میان شیشههای سقف نگاه کنم ببینم چه داستانی دارد اتفاق میافتد. مادر بزرگ ولی همیشه داشت این یکی یعنی آخرین بچهاش را نصیحت میکرد. اما چه فایده. عمو یکبار عصر عید قربان در حالی که هنوز کمی شنگول بود گفت: اینا مال دورهی قدیمن. اون موقع باید روی تلویزیون و طاقچه و دیگ و داریه و حتی چراغ خوراک پزی هم روکش میکشیدن. یادم هست یکبار دیگر موقع پوست کندن یک خیار چاق بود که گفت: الان دنیا دنیای مصرفه. برای همین هیچ چیز دوبار اتفاق نمیافته. من هم نمیتونم بگم خوب این یکی رو باس تا آخر عمر باهاش سر کنم. بعد خندید. برایم جالب بود که سلیقهی خیار خوردنش هم مثل دختر پیدا کردنش بود. دخترهای کد بانو، تر و فرز و چاق. عمو به چیزی رحم نکرد تا اینکه روزگار هم انگار روی شبکه ی معارف تنظیم شده باشد، تقاصش را گرفت. کائنات با یک درجه تخفیف نسب به استفین هاوکینگ، اورا به خاطر نقرص شدید، ویلچر نشین کرد. به علاوه سرطان پیشرفتهی پروستات دخلش را درآورد. طوری شد که میشد ته کتاب درسی هدیههای آسمانی، ازش یاد شود. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
داستان 50 تومانی - عمار پورصادق -رادیو فیکشن- داستان دو برادر نوجوان که پدرشان استاد دانشگاه تهران است. مادرشان انگار دارد جدا میشود یا شده است. رادیو فیکشن یک پادکست کمدی فلسفی روانشناسی جامعهشناسی اجتماعی تاریخی جغرافیایی ادبیاتی نجومی، بین سیارهای، آموزشی، جنسی، جسمی، روحی، و حتی پرورشی است. بهترین پادکست فارسی دنیا البته بعد از رادیو دیو، چنل بی، رادیو مرز ، پاراگراف ، اسطوراخ ، ایستگاه فضایی ، هاگیر واگیر ( هاگیرواگیر )، رادیو چهرازی ، ناوکست ، واوکست ، راوکست ، رادکست ، چکش ، بی پلاس، خلاصه کتابها ، کتاب باز، فلسفیدن ، رادیو واگن ، دکتر هلاکویی ، دور دنیا ، رادیو جولون ، آهنگ سفر ، کوله پشتی ، رادیو اپرا ، کمیکولوژی ، پادکست کرن ، پرگار ، دست نوشته ها ، میرکت ، یووری ، دور دنیا ، رادیو عجایب ، کلاف ، لوگوس ، هلی تاک ، هزارسرو ، بلاکچین ، ای میوزیک ، خانه های من ، فلسفه علم ، ده صبح ، رواق ، آهنگساز ، هاب کست ، پادکست کلیدر ، احسانو ، کرن ، ملامیم ، هیرولیک ، بقچه ، نیمه شب ، گپ دایو ، سینماسلف ، صادکست ، تاریک خانه تاریخ ، هزار تو ، رادیو بندر تهران ، اپیتومی بوک ، گارسه ، سبکتو ، دیج ایمیج ، بارون ، رادیو هفت ، نوآنس ، هوپوکست ، هری پاتر ، خودکست ، هیستوری پنل ، الف ، ایستگاه فردا ، تاریکخانه ، رادیو قرمز ، بوم ، ساتوری ، گردسوز ، سیناتا ، این حکایت ، تورق ، کتابخوان ، رادیو فندق ، هشتگ زندگی ، بادیو ، لوکتو ، پاراتک ، پیوست ، ترکمنصحرای وی ، آتیشی ولی سالم ، شفاجو ، عجایب ، دایجست ، کلاف، ساگا ، راوکست، مستی و راستی ، پرچم سفید ، گیگ ، آلبوم ، رادیو دال ، رادیو کار نکن ، کرن ، سولاریس ، احسانو ، فردوسی خوانی ، مترونوم ، پرگار ، رادیو آفساید ، میرکت ، روغن حبه انگور ، دنیای تکنولوژی و پزشکی ، بی گلوتن ، نگهبان ، راندوو ، لوح سفید ، رادیو ژاپن ، رشدینو ، فول استک ، سفر محتوا ، فینتاک ، تیمچه ، استارت باکس ، ملودایو ، عامه پسند ، طنین سرو ، درخت ، نهنگ ، جعبه ، ساعت صفر ، هزار افسان ، چیروک ، طعم مهر ، گوشه ، داستان شب ، درد و دل ، مولاناخوانی ، اعتراف ، بیتمیش ، پوشه ، آن ، میم ، پاپریکا ، هیستوگرام ، نگاتیو ، تد تاک ، دکتر هو فارسی Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
قهرمان این رمان توکا نام دارد که بهواسطهٔ مطالعهٔ کتاب خاطرات یک جنایتکار مشهور، دچار نفرت از مدرسه و ریاضی شده و مصمم است تا مشابه «جنایتکارهای خشن، نترس و پولدار» باشد. این کتاب میکوشد تا در قالب یک روایت، ایی توکا در تبدیل شدن به چنین شخصیتی را نشان دهد.گیتی صفرزاده، نویسنده، گفتهاست که این کتاب «داستان پیچیدهای ندارد اما همهٔ مؤلفههایی که میتواند یک داستان را برای یک نوجوان جذاب کند داراست، مثل هیجان، متفاوت بودن، بههم ریختن قواعد و هنجارها، ترس و قهرمانپروری. کافی است یک نوجوان با کتابی روبهرو شود که در همان صفحات آغازش، راوی داستان که هم سن و سال خودش است در توصیف خودش بگوید: «من یککم روانیام!»؛ شک نکنید که نوجوان خواننده کتاب را به زمین نخواهد گذاشت و داستان را با رغبت دنبال خواهد کرد. این نکتهای است که مهدی رجبی در گام اول به خوبی از آن استفاده کرده، یعنی با شناخت درست از حالات و علائق دوران نوجوانی، کمند داستان را به پایشان میاندازد».رادیو فیکشن یک پادکست کمدی فلسفی روانشناسی جامعهشناسی اجتماعی تاریخی جغرافیایی ادبیاتی نجومی، بین سیارهای، آموزشی، جنسی، جسمی، روحی، و حتی پرورشی است. بهترین پادکست فارسی دنیا البته بعد از رادیو دیو، چنل بی، رادیو مرز ، پاراگراف ، اسطوراخ ، ایستگاه فضایی ، هاگیر واگیر ( هاگیرواگیر )، رادیو چهرازی ، ناوکست ، واوکست ، راوکست ، رادکست ، چکش ، بی پلاس، خلاصه کتابها ، کتاب باز، فلسفیدن ، رادیو واگن ، دکتر هلاکویی ، دور دنیا ، رادیو جولون ، آهنگ سفر ، کوله پشتی ، رادیو اپرا ، کمیکولوژی ، پادکست کرن ، پرگار ، دست نوشته ها ، میرکت ، یووری ، دور دنیا ، رادیو عجایب ، کلاف ، لوگوس ، هلی تاک ، هزارسرو ، بلاکچین ، ای میوزیک ، خانه های من ، فلسفه علم ، ده صبح ، رواق ، آهنگساز ، هاب کست ، پادکست کلیدر ، احسانو ، کرن ، ملامیم ، هیرولیک ، بقچه ، نیمه شب ، گپ دایو ، سینماسلف ، صادکست ، تاریک خانه تاریخ ، هزار تو ، رادیو بندر تهران ، اپیتومی بوک ، گارسه ، سبکتو ، دیج ایمیج ، بارون ، رادیو هفت ، نوآنس ، هوپوکست ، هری پاتر ، خودکست ، هیستوری پنل ، الف ، ایستگاه فردا ، تاریکخانه ، رادیو قرمز ، بوم ، ساتوری ، گردسوز ، سیناتا ، این حکایت ، تورق ، کتابخوان ، رادیو فندق ، هشتگ زندگی ، بادیو ، لوکتو ، پاراتک ، پیوست ، ترکمنصحرای وی ، آتیشی ولی سالم ، شفاجو ، عجایب ، دایجست ، کلاف، ساگا ، راوکست، مستی و راستی ، پرچم سفید ، گیگ ، آلبوم ، رادیو دال ، رادیو کار نکن ، کرن ، سولاریس ، احسانو ، فردوسی خوانی ، مترونوم ، پرگار ، رادیو آفساید ، میرکت ، روغن حبه انگور ، دنیای تکنولوژی و پزشکی ، بی گلوتن ، نگهبان ، راندوو ، لوح سفید ، رادیو ژاپن ، رشدینو ، فول استک ، سفر محتوا ، فینتاک ، تیمچه ، استارت باکس ، ملودایو ، عامه پسند ، طنین سرو ، درخت ، نهنگ ، جعبه ، ساعت صفر ، هزار افسان ، رمان برگزیده -رادیو مرز - رادیو غول - رادیو راه - آموزش نوجوانان -کنار آمدن با کودکان و نوجوانان Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
چرا داستان مینویسیم و میخوانیم - رادیو فیکشن -عمار پورصادقاین تقریبا اولین اپیزود از موضوع -درباره داستان - هست.حتما و کم کم این بحثها با کمک شما شکل خواهد گرفت.به زودی مصاحبه با نویسنده های معاصر ایرانی در این رادیو شروع خواهد شد Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
حامد رهنما
تعجب میکنم اپیزود به این قشنگی چرا مخاطب نداره، من به شخصه جواب خیلی از مجهولاتم راجع امریکا رو گرفتم.
soha lotfiii
کل مجازی شده همین چرت و پرتا.
Kia Jon
سلام ، من و شما اکنون باز هستیم (اکنون را غنیمت داریم) و همه اونها توی اینستا خود باخته هستن و خودشون را گم کردن ، دمت گرم برای روشنگری 👍