داستان کمیسیون ماده 100 - شوهر خاله کارآفرین - بسته ی شنبلیله - عمار پورصادق
Description
شوهر خالهی عزیزم مشاور کسب و کار است. طوری از جریان امور مطلع است که ترجیح میدهیم هیچ سوالی مطرح نکنیم. چون اگر تا نیم ساعت جواب ندهد و حتی جاقاشقی و نمکدان و زیر سیگاری را قانع نکند، نمیرویم مرحلهی بعد. اخیرا میبیند با ورودش فضا خیلی ساکت میشود، خودش سعی میکند سوال بپرسد؟
- مهمترین دلیل آدمها برای اینکه ده سال توی یک شرکتی کارکنند چیست؟
- پاداش آدمهایی که در زندگیشان استراتژی دارند، چیست؟
کارآفرینی در خانه بدترین روش بازگشت به گذشته برای خانمها بود
کارآفرینی در خانه بدترین روش بازگشت به گذشته برای خانمها بود
بعد دست کرد توی کیفش و بستههای دیگری که حاوی کاتالوگ و دی وی دی بود چید روی میز. پدر منتظر بود همه چیز برگردد سرجای خودش تا بتواند دوباره شبکهی ورزشاش را تماشا کند. خاله هم دندان غروچه میرفت ولی شوهر خاله تدبیر دار و امیدوار ادامه میداد:
یه سازمان مثل یه بدن میمونه. سر داره پا داره دست، قلب، حتی آپاندیس داره که باید به موقع جراحی کرد.
خاله توپش ترکید و گفت: آره دیگه. پارسال شب عید یه شرکتی آپاندیسش ترکید، عمل کردن حمیدخان و در نتیجه شوهر خاله بیکار شد.
شوهر خاله خم به ابرویش نیاورد و گفت: کم کار شدم. بعله بچهها کم کاری اونم شب عید خیلی خوبه. برای آدم فراقتی پیش میاره که سازمانش رو مهندسی مجدد کنه. BPR. همه چیز رو بریزه بیرون و از نو پستهای جدید بده. به پا بگه از این به بعد فقط دوچرخه به دست بگه سخنرانیهای پر حرارت با زبان بدن عالی و اما مغز، مغز باید خوراکش مغز باشه. البته شوخی کردم.
همینجا میخندد و ما مخصوصا پدر و مادر که بیشتر مات و مبهوت هستند، حالا اجازه پیدا میکنند بخندند. شوخر خاله مکث میکند تا حتی و من و ماری شیمل هم لبخند ریزی بزنیم. شوهر خاله ادامه میدهد: واقعیتش اینه خوراک مغز فقط به درد بنایی میخوره. در ضمن ما که ضحاک نیستیم.
دوباره خودش میخندد. من دارم فکر میکنم ضحاک چیه؟ خاله گره روسریاش را محکمتر میکند چون گشت ارشاد حتی توی فکر ما هم لانه دارد. بعد بلند میشود به مادر اشاره میزند که بروند توی آشپزخانه تا چایی بریزند.
شوهر خاله ادامه میدهد: بچهها اگر خواستید در آینده میتوانید مشاور مدیریت بشوید. یعنی بروید به سازمانها و شرکتهایی که خدای ناکرده توی گل موندهان کمک کنید.
ماری شیمل میپرسد: مثلا چه کمکی؟ اونا خودشون مدیر و ناظم دارن.
شوهر خاله همانطور که قدم میزند و روی وایت برد اتاق ما مینویسد میگوید:
ناظم که نه. ولی مدیر هم یه وقتایی سردر گم میشه. میخواد یه نفر رو استخدام کنه. نمیتونه. یه وقتی میخواد حقوق کارمنداش رو زیاد کنه. بلیط استخر بگیره. بهشون پاداش بده.
ماری شیمل میگوید: یعنی شما بهش میگین بلیطو از کجا بخره؟
من بهش میگویم: نه خنگول. بلیط که معلومه. شوهر خاله میگن که منظورشون اینه که...
هر چقدر فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسد. پس میگویم: مواظب کارمندان که از سر کار درنرن غیبت نکنن.
بعد خواستم مثل شوهر خاله بامزه باشم گفت: مواظبن کسی غذای همکاراش رو سرکار نخوره.
دیدم شوهر خاله صورتش سرخ شد. رگی که از روی چشم راستش میرفت بالای مغز آفتاب بگیرد، خیلی ورم کرد.
سالها گذشت و ما رفتیم دانشگاه و برگشتیم و شوهر خاله بازنشسته شد. تقریبا هر کسی میدانست که با این حس و حالش دارد توی #اسنپ کار می کند.
یک وقتهایی هم به ما سر میزد. یک روز آمد و گفت: #اسنپ بی ناموس به یک نحو نامردانهای حق و حقوقم رو خورد. گریه امانش نداد. حسابی بغض داشت. مقر آمد که خاله کارت بانکیاش را گرفته و بیرونش انداخته است.
داشت توی جامعهی مدیر محور و مدیر باز حل میشد.
گفتم: خوب شوهر خاله جان غصه نخور بیا پیش بنده. همینکه #افتخار بدی این موارد مدیریتی رو با هم گپ بزنیم کلی به دردم میخوره.
دانشکده کارآفرینی تازه به شما یاد میدهد دست خالی هستید و جز خواندن و خواندن چیزی ازتان بر نمی آید
دانشکده کارآفرینی تازه به شما یاد میدهد دست خالی هستید و جز خواندن و خواندن چیزی ازتان بر نمی آید
.........
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.