خاطرات فیزیوتراپ آنچنانی - عمار پورصادق
Description
خاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی : قسمت دوم
یک روز یکی از مریضها آمده بود که ریش نوک تیز عجیبی داشت. اول خیلی حال نکردم دور و برش باشم ولی کم کم فهمیدم آدم غریبی است. زانویش حسابی آسیب دیده بود. زیر زانویش زخم بزرگی بود که با یک دبریدمان ساده برداشته بودند و با اینکه خوب نشده بود با اصرار از دکتر نسخه گرفته بود تا زودتر بیاید فیزیوتراپی بشود تا به قول خودش زودتر در خدمت بچه ها قرار بگیرد. دراز کشیده بود روی تخت و من در حین اینکه پروب التراسوند را زیر زانو و روی بافتش میچرخاندم گفت: دکتر من معلم پرورشی مدرسهام. باید برم این بچه ها رو جمع کنم. اگر جمع نشن خسارت به بار میآد.
گفتم: من که دکتر نیستم. اصلا هر کسی روپوش سفید داره که دکتر نیست. من فوق لیسانسم. بعد تازه بچه ها مگه مرغن؟
- اما شما که هنوز بچه نداری. - بچههای مدرسه منظورمه. بهشون گفتم توی کتابخونه زمین خوردم. عکس کتابخونهی یکی از علما بود. بهشون نشون دادم. بنده خداها فکر میکنن من همش در حال کتاب بالا و پایین کردنم.
- خوب راستشو بگو. بگو من پیک هم کار میکنم. حتی میتونی بگی معلم پرورشی و قرآن که دیگه تدریس خصوصی نداره معلومه باید بره یه کاری بکنه.
عصبی شده بود شانهاش را در آورد و شروع کرد به شانه کردن ریشش. من هم داشتم به دستگاه استراحت میدادم.
گفتم: عصبی هستی؟ - آره. - خوب اصلا خودت رو ناراحت نکن. صفحه ی لئونل مسی به دردت میخوره؟ بری توش فحش بدی؟ - نه آقا من معلم پرورشی و قرآنم. همینقدر موتور سوار شدنم رو بچهها خیلی خبر ندارن. - خوب خبردار بشن چی میشه؟ - هیچی هر کدوم یه موتور ور میدارن می افتن تو خیابون.
درازش کرده بودم و دیدم بعد از گفتن این جمله خیلی راحت صدای خر و پفش بلند شد. بعد از مدتی من به کارهای خودم رسیدم و در حال رفتن بودم که خودش بیدار شد و گفت: یه چیزی رو نگفتم. من خیلی خاطرخواه بودم. یعنی موقع کنکور عاشق شده بودم. طوری بود که همیشه براش شکلات میخریدم میبردم میذاشتم دم خونهاشون. هر بار هم یکی میرسید، میقاپید و میرفت. اینقدر کم محلی میکرد که بالاخره من تهران قبول شدم و رفتم الاهیات بخونم. این بار بعد از سالها دیدمش. مطمئنم خودش بود برای همین با موتور رفتم توی دیوار.
خسرو گاهی فقط معصومانه روی تخت دراز میشد انگار آنجا خانهاش باشد ولی فایدهای نداشت.
خسرو مرد خوبی بود ولی زیاد به شاگردهاش دروغ گفته بود. برای همین یکبار گفته بود حس میکند نجس است و باید زیر آفتاب پاک شود. گفتم: آفتاب پشت شیشه حساب نیست. باید پنجره را باز کنم. بدون هیچ مقاومتی قبول کرد و من پنجره را باز کردم تا آن روز جمعه روی تخت فیزیوتراپی از آفتاب حض کافی ببرد.
#داستان_ایرانی #فیزیوتراپی #سفید_پوشان #انتخابات
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.