تربیت گرگ سیاه در مدرسه -قسمت اول - عمار پورصادق-
Description
تربیت گرگ سیاه در مدرسه
من زمانی معلم مدرسه بودم.
یک سری از بچه ها را توی آموزشگاه تعلیم می دادم نمی دانم چرا این کلمهی تعلیم فقط توی جملات بزرگان - تعلیم و تربیت تعطیل نمی شود مگر تابستان مرده باشد- ویا تعلیم رانندگی وجود دارد.
اول سال رفته بودم یک دبیرستان پسرانه و فیزیک درس می دادم. حس کردم این بیچاره ها که خیلی هم از خودم کوچکتر نبودند، چرا وقتی ماتحتشان به نیمکت بند نیست باید بنشینند و من هی بردار و کلی حرفهای دیگر را به خورد این حیوانکی ها بدهم. برای همین سعی کردم از همان جلسه اول با روش متفاوتی بهشان درس بدهم. تاکیدم بر روشهای راهنمایی و نسبت و چیزهای ساده ی اینطوری بود. من هم شروع کردم. دو قطار از روبروی هم می آیند. کی و کجا به هم میرسند. این را گفتم و سعی کردم بهشان بفهمانم از راه نسبت و اینها حل کنند. بعد از یکی دو جلسه کاملا اوضاع عوض شد. بچه خرخونهایی که همیشه عادت داشتند به روشهای کتابی برای بیان و حل مساله دهنشان به معنی واقعی کلمه سرویس شد. حتی یکی بود که عینک می زد و ردیف جلو می نشست. اسمش را پرسیدم. دیدم با حالت قهر بهم جواب می دهد. اما آن شیطانهای ته کلاسی همین طور با خنده می خواستند بپرند جلو و تمرین حل کنند. یکی دو جلسهی اول واقعا برایشان سخت بود سر کلاس سالم و ساکت - سکوت نسبی را رعایت کنند- برای همین یک بار ناظم آمد تو و فکر می کرد معلم سر کلاس نیست. لبخند زد و گفت: آقای محمدی شما اینجایین؟ من فکر کردم رفتین بیرون که بچه ها کلاس رو گذاشتن رو سرشون.
ورق برگشت و مدیر ازم خواست بروم سر کلاس انشا. بعضی از مدرسههای غیرانتفاعی ترجیح میدهند با یک نفر کارشان را پیش ببرند اگر زرت و پرت بچهها نبود که کار انشا بهتر پیش میرفت. همان اولین جلسه که رفتم سرکلاس، فکر کردم توی کلاس دارند چالش مانکن برگزار میکنند. گفتم: از این به بعد من معلم انشاهستم.
حتی اجازه ندادم کسی سوال بپرسد چون در ادامه گفتم: برای انشا چند تا قانون داریم درباره بعضی چیزها نباید بنویسید اول پورنوگرافی. دوم و مسائل سیاسی.
یکی با پر رویی گفت: دیگه چی؟
گفتم: دیگهاش بعدا مشخص میشه. هر جلسه. در طول ترم سعی میکنیم توی این کلاس بیشتر کتاب بخوانیم بیشتر موضوعهای جدید به کار ببریم و بیشتر بنویسیم و یاد بگیریم.
نمیدانم اوضاع چطور بود که دایم بیرون از پنجره و دور دست را نگاه میکردم. آسمان ابری بود و باد داشت با درختهای چنار دور دست بازی میکرد. شاید داشت تحقیرشان میکرد. من هم تحقیر شده بودم. دلیلی نداشت انشا درس بدهم. موتور محرک جامعهی ما تحقیر است. با تحقیر همه چیز را میتوان حرکت داد. آدمهای تازه به دوران رسیدهی رانت دار حکومتی فقط با تحقیر، شرکتهای بزرگ درست میکنند. به جای زندگی کردن در شهرهای خودشان توی تهران وول میخورند. تهران یعنی بالای شهر تهران. لهجهها را عمل میکنند. اگر خارج رفتند هم اولین کاری که میکنند میگویند ما یونانی یا عرب یا ترک هستیم.
آن جلسه من حرف زدم و بچه ها شنیدند. کم کم یخشان باز شد و از پلههای بلند حیرت پایین آمدند. برای جلسه بعد قرار شد موضوع آزاد باشد. شروع کردم دانه دانه داوطلب ها را جلو آوردن. انشاها 10 دقیقه ای تمام میشد و این مهم بود.یکی از بچه ها شروع کرد در مورد خودکشی انواع و اقسام روشهای آن توی انشایش گفتن. بعد از ۵ دقیقه متوقفش کردم تقریبا سه تا از ۱۰ تا انشایی که توی کلاس مرور کردیم راجع به خودکشی بود. بهشان گفتم که واقعاً این موضوع هم جز موضوعات ممنوعه است معلوم بود هر سه نفر با هم یک جور تقلب کرده بودند
...
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.