Discoverرادیو فیکشن (داستان فارسی)داستان هفت پنجشنبه که جمعه شد - عمار پورصادق -رادیو فیکشن-
داستان هفت پنجشنبه که جمعه شد - عمار پورصادق -رادیو فیکشن-

داستان هفت پنجشنبه که جمعه شد - عمار پورصادق -رادیو فیکشن-

Update: 2024-10-133
Share

Description

امیر:

حسام درست راه نمیرفت. هی بهش می‌گفتم وقتی دارد قدم میزند اینقدر خودش را نچسباند به من. مسیر قدم زدن دو تا آدم باید موازی هم باشد ولی گوش نمی‌داد. بارها سرراه ایستادم تا مسیرش را درست کند. وقتهایی که داشت از خاطره‌ای چیزی تعریف می‌کرد بدتر میشد. هی با انگشت پک و پهلویم را سوراخ میکرد. داشت داستان دو تا شیر سنگی جلوی ساختمان قدیمی شهرداری را میگفت. اینکه سالهای سال اینها جلوی شهرداری بودند. بارها همراه تعمیرات ساختمان شهرداری که از دوره‌ی روسها مانده بود، تعمیر و رنگ شده بودند. با اینکه انقلاب شده بود کسی جرات نکرده بود شیرهای جلوی شهرداری را بکند یا بهشان آسیبی برساند. دو  شیر طلایی و پر ابهت که 10سال طول کشید تا بالاخره تصمیم گرفتند هر سال باید رنگشان کنند. بهش گفتم علاقه ندارم. در حالی که با دست سعی میکردم فاصله‌اش را با خودم حفظ کنم، گفتم به نظرم این شیرها با این سن و سال خیلی پیر هستند. تازه هیزترین موجوداتی هستند که می‌شناسم. یک شیر دویست ساله چطور است شبانه روز به باسن دخترها و زنها زل زده است و کسی هم جرات ندارد بهش چیزی بگوید. چون آثار باستانی هستند. آثار باستانی از دوره‌ی روسها. خندید. دوباره پلکهایش تند و تند باز و بسته شد و گفت: چی‌داری میگی؟

گفتم: ببین بیا دست از سر سیخ زدن به این چیز و اون چیز بردار.

 بهش برخورد. لب و لوچه‌اش آویزان شد. پوستر لاغرش فقط به درد فیلم اعتراض مسعود کیمیایی میخورد. بعد با همان هیبت می‌رفت توی فیلمهای دیگرش. با شلوار جین درست‌تر در می‌آمد. باز هم در سکوت قدم زدیم. کلا بی‌قرار بود و جلوی این مغازه و آن مغازه می‌ایستاد. مثل اینهایی که بعد از نماز دعاهای مختلف می‌خوانند و با انگشت جهت مشخصی را نشان میدهند. کاری جز تماشای واجب ویترینها نداشت. با خودش برچسبها و مارکهای مغازه‌ها را میخواند. بالاخره رسیدیم دفترشان. یک کارمند رسمی دولت با همان شکم در حال مبارزه‌ی بین ناهار چرب اداره و ورزش میتوانست آنجا نشسته باشد. ته ریش داشت و پیراهن ساده‌ای پوشیده بود. نشستیم. متهم ردیف اول خودم بودم. حسام همدستم بود. پرونده‌ی جرایم رایانه‌ای به دادخواست مدعی العموم و اقدام علیه امنیت ملی. تنها چیزی که باور نمیکردم این بود که به سرعت و با اولین کشیده‌ای که خوردیم همه چیز را ریختیم بیرون. خودمان با پای خودمان رفته بودیم توی چنگال قانون.


شب اول هر کدام توی انفرادی خوابیدیم. چقدر احمق بودیم که خیلی راحت احضار شدیم و گیر افتادیم. قرار بود به عنوان هکر استخدام شویم ولی نشد. روز بعد، دایی امیر هم آمد و او هم غریب و آشنا نکرد و گذاشت زیر گوشش. دقیقا همان جا نبود چون سرخی جای انگشتها یک پرده جابجا شده بود. آیینه که نداشتیم. ما توی اتاق خانه‌مان هم آینه نداریم مگر اینکه دختر باشیم که نیستیم. بطری آب پلاستیکی‌اش را باز کرد و بدون هیچ حرفی نوشید. دستش را که بالا برد حس میکردم آن هیکل چاق و تنومند از زیر بغلش سوراخ است و آبی که مینوشد همان جا دارد از زیر بغلهاش نشت میکند بیرون. پیراهن آبی روشن پوشیده بود و لکه‌ی زیر بغلش یک نقشه‌ی توپوگرافی عمیق از اوضاع آن ناحیه بود. شروع کردیم به ثبت نام. اسم واقعی، کد ملی، نام پدر، سریال شناسنامه، نام همسر، نام فرزندان، شغل به شکل انتخابی و خیلی چیزهای دیگر را از طریق یک صفحه‌ی کوچولو و بی‌ریخت سفید با متن سیاه، دریافت کردیم. در عرض سه روز هفت میلیون نفر ثبت نام کردند. نزدیک هفتاد و سه درصد از اینها با موبایلشان آمده بودند توی سایت و فامیلی جدیدشان را ثبت کرده بودند. دلیل هایی که انتخاب کرده بودند یا نوشته بودند جالب بود. خیلیها همان طور که کد ملیشان را وارد می‌کردند فقط یک جعبه‌ی کوچولوی سفید جلوشان بود که نام فامیلشان را عوض کنند. کرباسچی شده بود، فرمانیان. کم آسایی شده بود پوران نژاد. یکی نوشته بود: کاش یه سایت میزدین قیافه‌ها رو هم عوض میکردین. قسمت زیادی از آدمها باورشان نم‌یشد همچین کاری اتفاق اتفاده باشد. به نظرشان یک بازی بود مثل دوربین مخفی که قرار بود به یک مناسبتی از تلویزیون به صورت قرعه کشی، به برنده‌های خوش ذوق جایزه‌اش را بدهند. در اولین مرحله طبق اعترافاتی که نوشتیم، به پایگاه داده‌ی ثبت احوال وارد شدیم. بعدش رفتیم سراغ یکی از سایتهای خبری. سایتی پربازدید که اصلا حواسش به کپی کردن از سایتهای دیگر نیست. تازه غروب روز دوم فهمیدند چه دسته گلی روی سایتشان درآمده. بر خلاف اینکه اول تکذیبه‌ی خودشان بود...



Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Comments 
In Channel
همزاد پروری

همزاد پروری

2024-11-1208:03

loading
00:00
00:00
x

0.5x

0.8x

1.0x

1.25x

1.5x

2.0x

3.0x

Sleep Timer

Off

End of Episode

5 Minutes

10 Minutes

15 Minutes

30 Minutes

45 Minutes

60 Minutes

120 Minutes

داستان هفت پنجشنبه که جمعه شد - عمار پورصادق -رادیو فیکشن-

داستان هفت پنجشنبه که جمعه شد - عمار پورصادق -رادیو فیکشن-