داستان یک روز بی آپشن - عمار پورصادق -رادیو فیکشن
Description
داستان یک روز بی آپشن : خرید کامپیوتر
پدر وقتی کامپیوتر خرید مثل معلمها آمد بالاسرش تا ما درست استفاده کنیم. گفت: این را قسطی خریدم و اگر درست استفاده نکنیم خیلی راحت پسش میدهم. گفتم: یعنی چطوری؟ پدر گفت: یعنی اینکه باید ازش استفادهی مفید ببریم.
خواهرم گفت: خوب ما هر کار با کامپیوتر بکنیم مفیده. ولی پدر طوری نگاه کرد که انگار مفید نبود. بعد گفت: اول اینکه باید فوتوشاپ یاد بگیرین. بعد ازتون امتحان میگیرم. امتحان هم اینه که یه عکس بهتون میدم که سیاه و سفیده و باید رنگی بشه. کار ما درآمده بود. مادر گاهی میآمد و از من و خواهرم - ماری شیمل – میخواست که جزوههای دانشگاهاش را تایپ کنیم. من ولی هر چقدر به ذهنم فشار آوردم و از این و آن پرسیدم که چطوری عکس سیاه و سفید را رنگی کنم نشد. اینطوری بود که مجبور شدم از نادر پسرعمویم که سالها باهاشان رفت و آمد نداشتیم، فوتوشاپ یا د بگیرم. اما نادر مدتها مرا پشت دخل میگذاشت تا اینکه خودش برود به کارهایش برسد. البته گاهی دلش میسوخت و میگفت: گوشی؟ ببین عمار جان کنترل t رو بگیر. حالا باهاش بازی کن.
بعد به صحبت با مشتری یا دوستش یا هر چی، به ما چه؟ ادامه میداد. بالاخره روز امتحان فرارسید. از دست نادر خلاص شده بودم. باخودم گفتم همان بهتر که رفت و آمد نداریم. پدر ما را نشاند تا امتحان بگیرد. یک عکس قهوهای و سفید آورد گذاشت جلویمان تا با موبایل عکسش را بگیریم و بندازیم توی کامپیوتر بعد رنگیاش کنیم. ریز و درشت شاگردهای دبستانشان بودندکه چیزی برای رنگی شدن نداشتند. ماری شیمل شروع کرد به خود شیرینی: بابا جونم این کیه؟ اون کیه؟ کار به درستی انجام شد. انگار بچههای قدیمی که الان شاید نوه هم داشتند، جان گرفته بودند و همین حالا بود که بیرون بریزند. ماموریت بعدی با جناب کامپیوتر تایپ 32 صفحه از کتاب علوم خواهرم بود. ماری شیمل با یک انگشت و لاک پشتی مشغول تایپ شد. حوصلهام سر رفته بود. وقتی ماری خسته شد پدر ازش خواست فرمان را بدهد به من. بعد امر کرد کتابی که از کتابخانه آورده بود شروع به تایپ کنم. انسان موجودی ناشناخته نوشتهی الکسیس تگزاس که بارها تجدید چاپ شده بود
بود و شاید توی هر کتابخانهای موجود بود. من مثل برق تایپم را انجام دادم چون حتی نیمههای شب هم یواشکی کامپیوتر را روشن میکردم و مثل خورهها تایپ میکردم. هر چیزی حتی لیست خرید و یا جزوههای دانشگاه مادر. تا پدر از اتاق رفت بیرون. ماری شیمل گفت: حالا که اینقدر دوست داری بی زحمت صفحه های منم تایپ کن. بعد هم وقتی داشت از اتاق میرفت بیرون گفت: حالم از کامپیوتر به هم خورد.
من هم انگار به بت بزرگ توهین شده باشد گفتم: من از وقتی تو با کامپیوتر کار کردی بیشتر حالم به هم خورد. این بیچاره که گناهی نداره.
ماری شیمل هم عصبانی شد و آمد گفت: اصلا خودم همین حالا تایپش میکنم. بعد نشست جای من. شروع کرد دو دستی ادای تایپ کردن را درآورد. اما هیچ چیز مفهومی نبود. خرچنگ قورباغهای بود از حروف مختلف. من هم سعی کردم دستش را بکشم ولی موفق نشدم. او صفحه را بست. بعد شروع کرد به پاک کردن فایلها. فیلمها، جزوههای مادر، هر چیزی که توی آن مدت در سیلوی کامپیوتر انبار کرده بودیم. به ضرب و زور نشد جلوی کارش را بگیرم. برای همین رفتم و سیم کامپیوتر را کشیدم که مادر آمد تو: یکی به من بگه این جا چه خبره؟ آیا این جواب زحمتهای پدرتونه یا نه ؟
تتو زدن برای کامپیوتر امری اختیاری است
جوابی نداشتیم برای همین از به مدت آن روز عصر تا شب از آن اتاق اخراج شدیم. تنها سنگری که مانده بود توی هال و جلوی تلویزیون بود. اما از پشت پنجره مادر را تماشا میکردیم. سیم برق کامپیوتر را وصل کرد و هر چه که تلاش کرد کامی روشن نشد. آن روز عصر نمیگذشت. باران نمیبارید و من به خصوص بغض نباریدهی هوا را فرو میدادم که پدر آمد. ماجرا گفته شد. او هم گفت: باشه عصری میبرمش ببینم چش شده. اصلا انگار نه انگار. عادت داشت ناهارش را خانه میخورد. برای همین من که زیر لحاف بودم با صدای به هم کوبیدن قاشق و چنگال به خواب رفتم. بعد با صدای جیغ خواهرم از خواب بیدار شدم. دیدم همه توی اتاق اسباب بازی جمع شدهاند. پدر داشت توضیح میداد: ویندوز یه سطل آشغال داره. هر چی پاک کردین رفته اون تو. پس چیزی از بین نرفته. از آن لحظه حس کردم عاشق سطل آشغال ویندوز شدهام چون واقعا شکلش زیبا بود و بوی خوبی میداد...
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.