داستان کلاغها -عمار پورصادق -رادیو فیکشن
Description
داستان کلاغها
بچه کلاغها به بچه ماهی ها تیرهای مشقی می زدند بچه ماهی ها از این مشق ها سر در نمی آوردند و راست راستکی حوصله شان سر رفته بود
من یک نویسندهام که هر روز یک اتفاق عجیب و غریب برایم میافتد. گاهی که از در خانه خارج میشوم کوچهمان تازه آسفالت شده است. گاهی هم خیلی سال از آسفالتش میگذرد و شیرابههای زباله، سیاهی لازم برای یک آسفالت نمونه را فراهم آوردهاند. یک روز تمام خیابان تا انتها سنگ فرش است و یک رانندهی ماشین دودی تنبل سعی دارد به عنوان هفتهای یکبار این واگن خسته را به آن سمت کوچه حرکت بدهد. گاهی کوچهی ما تنگ و آشتی کنان است گاهی هم اینقدر گل و گشاد است که پسر بچهها در عرض کوچه دروازه گذاشتهاند و فوتبال بازی میکنند. هیچ کف بینی نمیداند کدامشان چه خواهد شد. درس خوان، اینفلوئنسر، علاف فرهنگی هنری، دکتر یا چی؟
من امروز یک شاگرد کفاشی هستم که تعمیراتم را خیلی خوب انجام میدهم. اوستایم ازم خیلی راضی است چون به غیر از وقتهای خوردن چای، در حال کارکردنم. سرم فقط وقتی بالا میآید که دارم روی کار زور میزنم. مثلا جایی را بخیهی دوبل میزنم. و البته وقتهایی که لازم است مشتری را بشناسم و جنسش را تحویلش بدهم.
البته هر صبح اگر هر کدام از درفش و اتوی کفش و موم و گزن و میخ کش و انواع چکشهای پسایی و سندان و خلاصه همه چیز را سر جای خودش مرتب نکرده باشم، نمیتوانم کارم را شروع کنم. برای همین اوستا میگوید باید خیلی زودتر از بقیه یعنی ساعت 6 صبح مغازه باشم. مگر من خمیر گیرم که اینقدر زود برسم سرکار؟ به هر حال از دید اوستایم کارهام کند است. ولی در کل کار مشتری را راه میاندازم. اوستا میگوید اگر من یک روزی کفشی که رویهاش جر خورده باشد ببینم لابد یک ماه وقت جراحی برایش لازم دارم. ولی همینکه مسخره میکند تعریف هم میکند. جلوی مشتری میگوید: این اخلاقش رو زودتر از موم و درفش میاره سرکار.
اوستا برای بازسازی اینجا کلی وام گرفته که باید قسطش را بدهد برای همین نمیتواند دست تنها باشد. پسرهایش میگویند این مغازه همش ضرر است و بهترین حالت این است که اینجا را تبدیل کنیم به فست فود. به قول سیامک پسر کوچکترش فست بود. یعنی یک جایی که مشتری سریعتر میآید پولش را میدهد و میرود. من امروز جواد پینه دوز هستم که آرزو دارد کفش تمام چرمی بدوزد که جفت جفت به ایتالیا صادر شود. یعنی مسافرها بیایند و برای خودشان و بچههایشان کفش بخرند و ببرند. اما این روزها پسرها مخصوصا سیامک خیلی فشار میآورند که اوستا مرا دست به سر کند.
امروز من معلم جوانی هستم که تازه توی مدرسهی غیر انتفاعی کار میکنم. بچهها دارند کلاس را میجوند. تازه یک مساله بهشان دادهام وقرار است حلش کنند. یکی را که یک لنگه کفشش سفید و دیگری سیاه است از ته کلاس بیرون میکشم: برو ببینم اینو چطوری حل میکنی.
بعد مثل بره به جلو هولش میدهم. مساله را بلد نیست. توی این شلوغی و هاگیر واگیر یکی از بچههای لوس ردیف جلو هی سوال میکند. سوالهایش کاملا بیهوده است. اینطوری که پیش میرود نمیشود ذرهای بهشان درس داد. ناظم در میزند: آقای مرادی؟ آقای مرادی؟ من فکر کردم شما سر کلاس نیستید.
ناظم بچهها را دعوت به نشستن میکند: تا وقتی معلم توی کلاس هست شما دلیلی نداره بلند شید. دیگه تکرار نشه.
ناظم میرود برای دقیقهای. فقط یک دقیقه تا این کامیون توی مساله بخورد به آن نیسان آبی، بچهها ساکت هستند. توله گرگها تا مطمئن نشدهاند ناظم دور نشده سر و صدا ندارند. یکهو دوباره ماجرا شروع میشود: چرا کفشت لنگه به لنگه است؟
- آقا مدلشه.
- گوشت رو بده بیاد. خودت بده.
کمی گوشش را میچرخانم تا گرمتر شود. بعد آرام آرام میبرمش ته کلاس: آقا ما خودمون میریم.
- نه من میبرمت.
ته کلاس کیف ساموسنتش پهن است. احتمالا مال برادر بزرگی، پدری چیزی است. لای سامسونت باز است. مجلهی لختی قدیمی از آن لا معلوم است. کاریش ندارم. مینشیند. یکی آن طرف کلاس چند پر پرتقالش را قورت میدهد چون فرصت نمیکند. میروم بالای سرش. بلندش میکنم برود تمرین را حل کند. میرود ماژیک را دست میگیرد و ادای مرا در میآورد: بچهها این مساله رو میتونید با اطلاعات دبستانتون هم حل کنید.
من اعتنایی نمیکنم. مساله را درست حل میکند. رو به بچهها میگویم: سوال؟ سوال ندارین؟
یکی از آن درازها که توی هر کلاسی سقف خیمه را نگه میدارند بلند میشود و میپرسد: آقا راسته که شما اول اومدین سبیل از این گندهها میذاشتین بعد مدیر گفت بزنین؟
...
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.