مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو ۴۰۷
Update: 2025-10-27
1
Description
غزل نمره ۴۰۷
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
يادم از کشتهی خويش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتيدی و خورشيد دميد
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسيحا به فلک
از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو
تکيه بر اختر شبگرد مکن کاين عيار
تاج کاووس ببرد ربود و کمر کيخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصيحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصهی حسن
بيدقی راند که برد از مه و خورشيد گرو
آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جویی خوشهی پروين به دو جو
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقهی پشمينه بينداز و برو
الحاقی:
هرکه در مزرعه دل تخم وفا سبز نکرد
زردرویی کشد از حاصل خود گاه درو
اندر این دایره میباش چو دف حلقهبهگوش
ور قفایی خوری از دایرهی خویش مرو
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
In Channel






چقدر حس میکنم درک کردم سخنت رو فرزان، این فکر رو میکنم که ما وقتی به دنیا آمدیم به این صورت بوده که این خرقه ها تنمون بشه، برساخته بگیریم از جامعه، خانواده، لیبل های مختلف بزنیم روی خودمون، مهارت های متفاوت یاد بگیریم و افتخار کنیم بهشون؛ این خرقه ها رو تن کردیم و هنر اینه که رهاشون کنیم، به این دنیا اومدیم تا خرقه هامون رو رها کنیم، برساخته هامون رو رها کنیم؛ عجب تمرینی و چه درک جدیدی بود. هر موقع حس کردم دارم کار خاصی انجام میدم و چیز خاصی ام، این موضوع رو به خودم یادآوری میکنم.