غزل شمارهٔ ۱۰۴- مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
Description
1) مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست / هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
2) چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم / که یاد می نکند عهد آشیان ای دوست
3) گَرَم تو در نگُشایی ، کجا توانم رفت ؟ / به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست
4) دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست / بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست
5) تنم بپوسد و خاکم به باد ، ریزه شود / هنوز مِهر تو باشد در استخوان ای دوست
6) جفا مکن که بزرگان به خرده ای ز رهی / چنین سبک ننِشینند و سرگران ای دوست
7) به لطف اگر بخوری خون من روا باشد / به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست
8) مناسب لب لعلت حدیث بایستی / جواب تلخ بدیع است از آن دهان ای دوست
9) مرا رضای تو باید ، نه زندگانی خویش / اگر مراد تو قتل است ، وارهان ای دوست
10) که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد ؟ / به دوستی که غلط می برَد گمان ای دوست
11) که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار / ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست