غزل شمارهٔ ۹۵- آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
Description
1) آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست / مَوقف آزادگان بر سر میدان اوست
2) ره به در از کوی دوست نیست که بیرون بَرند / سلسلۀ پای جمع زلف پریشان اوست
3) چند نصیحت کنند بی خبرانم به صبر ؟ / دردِ مرا ای حکیم ، صبر نه درمان اوست
4) گر کند اِنعام او در منِ مسکین نگاه / ور نکند حاکم است ، بنده به فرمان اوست
5) گر بزند بی گناه ، عادت بخت من است / ور بنَوازد به لطف ، غایت احسان اوست
6) میل ندارم به باغ ، اُنس نگیرم به سرو / سروی اگر لایق است ، قدّ خرامان اوست
7) چون بتَواند نشست آن که دلش غایب است ؟ / یا بتَواند گریخت آن که به زندان اوست
8) حیرت عشّاق را عیب کند بی بصر / بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست
9) چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار / خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست
10) گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر / حیف بُوَد بلبلی کِاین همه دستان اوست
11) سعدی ، اگر طالبی ، راه رَو و رنج بر / کعبۀ دیدار دوست ، صبر ، بیابان اوست