مشروطه . . . به زبان و پژوهش آقای نیما جوادپور
دوستان . . . چکیدهی چرا و چگونه و به چه دلیل بن بست و گسستگی میان ایران و آمریکا و نخش انگلستان در این راستا و تلاش خستگیناپذیرش! از دیروز تا امروز.. به زبان و پژوهش آقای کیانوش رزاقی / ترانه و آهنگ روانشاد فرامرز اصلانی
فرهنگشهر . . . جز از کهتری نیست آیین من / نباشد جز از مردمی دین من (شاهنامه)، جمهوری ایرانی، بر شالودهی دین مردمی، که بنیاد فرهنگ سیاسی ایران بوده، گذارده شده است. ایرانی، بحث یک ملت یا قوم یا جامعه سربسته ویژهای نیست، که خودی و ناخودی داشته باشد! بلکه واژهی ایرانی، نمایانگر فرهنگ مردمی است. مردم=مرتخم=تخم ارتای خوشه، امروزه بسیار میشنویم که میگویند؛ «جوان است و جاهل!» ولی در اصل در فرهنگ گوهری ایران، جوانی که همان کهتری باشد، به مانای جانبخشی و نیروبخشی بوده است. ایرج ون جدویش=درخت دور دارندهی غم، دین مردمی=بینش زایشی که جان و خرد هیچکس را نمیآزارد. گرانیگاه نیازردن، جان داشتن است، اینست که تنها زندگی مقدس است، و نه هیچچیز دیگر! پسندی و هم داستانی کنی / که جان داری و جان ستانی کنی، مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن / که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست، چرا در فرهنگ ایران همیشه راستی با مردمی میآید؟ چون راستی برای ما، پیدایش گوهر و نهاد آدمی در اندیشه و گفتار و کردار بود. همه مردمی جستی و راستی / جهانی به دانش بیاراستی، خدا راست است، چون آنچه در گوهرش است، دگرگون به جهان، جان میشود. دروغ در اصل به مانای آزردن بود و گفتنی نبود، بلکه ورزیدنی و کردنی! کرباس در اصل «کرباز» بوده است، هنوز در کردی به ریسمان تنیده و رشته شده «کر» میگویند، و باز، اصل جفت شدن است (مرغی که دو بال دارد)، دو ریسمانی که به هم متصل (تار و پود)، کرباز میشوند. بزمونه، اصل به هم بافتن، پیوند، سنتز است. ببینید فردوسی با چه زیرکی و نرمی و شهامتی زیر شمشیر شریعت، این فلسفهی ژرف ایرانی (آزادیخواهی) را بیان میکند. اینکه حقیقت (راستی) انحصارپذیر نیست، و زرتشت و موسی و عیسی و محمد، مالک آن نیستند، و با دریدن و چاپیدن و تقسیم کردن آن، پروانه ندارند که بنیاد دشمنی را در جهان بگذارند! نه کرباس نغز از کشیدن درید / نه آمد ستوه آنکه او را کشید / یکی دین دهقان آتش پرست / که بیباژ برسم نگیرد به دست / دگر دین موسی که خوانی جهود / که گوید جز این دین نشاید ستود / دگر دین یونانی آن پارسا / که داد آورد در دل پادشاه / چهارم ز تازی یکی دین پاک / سر هوشمندان برآرد ز خاک / همی برکشند این از آن آن از این / شوند آن زمان دشمن از بهر دین... این ادیان(مذاهب)، آزردن جان و خرد را مقدس ساختند و آن را کماکان جشن میگیرند، که هیچ کاری با دین مردمی ندارد و از دید ایرانی زدارکامگی است. غافل از اینکه دین مردمی، قاپیدنی و چاپیدنی و پاره شدنی نیست، و این همای پیروزی، ارج آدمی است
فرهنگشهر . . . چرا ما جمهوری ایرانی میگوییم، ولی مانند جمهوریخواهان بسیاری که امروزه آویزان کالچر غربی، به اصطلاح چپگرا و راستگرا، و یا برخی از اصلاح طلبان خجالتی و کمونیستهای بیمیهن.. با بر زبان آوردن که هیچ، حتا با شنیدن «پاینده ایران» ، تبخال و کهیر نمیزنیم و درجا سکته ناقص نمیکنیم!؟ چونکه وارونه این شبه جمهوریخواهان (مثلنی)، بکار بردن واژه شاه، آزارمان نمیدهد و با بکار بستن آن، از درون نمیپاشیم! چراکه خوب میدانیم، جمهوری که به ایران نچسبیده باشد و بنمایههایش را از فرهنگ ایرانی نگرفته باشد و از این منش نروییده باشد، که دیگر جمهوری ایرانی (مردمشاهی) نیست. این روشی برای شناخت جمهوری فروشان فرومایه ایرانی است دوستان. داد در فرهنگ ایران، بر شالودهی قداست (گزند ناپذیری) جان و خرد بنا شده است. چنین دادی برای این بود که افراد بر پایهی هماندیشی و همکاری و همجویی، بتوانند کارهایی بکنند که از توان یک فرد به تنهایی بر نمیآید، تا بدینسان به هدفهای کوچک و دیدنی و رسیدنی برسند و با همخردی، پیوسته به زندگی دراز و شاد در آزادی و رفاه بیشتر همگانی دست یابند. بغ=خدا ، آسنبغ=همبغ=همخدایی ، باهم خدایی آفریننده، شاه (سیمرغ) شدن است، که همان واژهی امروزی انباز ما باشد، که کمپلت جهان بینی دیگری نسبت به ادیان سامی است. جامعهای که خودش به خودش شکل میدهد و اندازه میگذارد، با فرهنگ است. داد برای فریدون، بر پایهی سزاواری بنا شده بود، که سزا اینجا هم به مانای پاداش و هم جزا و کیفر است. هنوز در کردی به شکنجهگاه، سزاخانه میگویند. سزایی که برابری کنش با واکنش میباشد، و دادی که خودبخود بر روی این برابری قرار میگیرد، که همان قصاص باشد! اینجا فریدون از خرد بهمنی ضد خشم دور میشود. درحالیکه ایرج درست میخواهد داد را تهی از کاربرد قدرت و قهر و تهدید سازد. به دیگر سخن، داد را از واکنشی بودن، ایده قصاص برهاند. آیین مهر فرهنگ نخستین ایران، این برابری کنش و واکنش در داد را ویرانگر و تباه کننده جهان میداند. با مجازات نمیشود جرم و جنایت را از دنیا برانداخت و با کشت و کشتار، انسانها را تغییر داد! و این تفاوت سزاواری و برابری، این فرهنگ ماست. نه ثارالله شیعه، که شوربختانه با به ارث بردن کینه و انتقام مانویان و مزدکیان و خرمدینانی که توانایی دادستانی از حکومت موبدی/آخوندی/زرتشتی ساسانیان را نداشتند و فلسفهی ایرانی سیاوش را روایتی و حکایتی کردند، بهگونهای کینهورزی و کینهتوزی و انتقامگیری، وسیلهای شده که ما تا به امروز با کپی برداری بد از آن در صحرای کربلا درگیریم
فرهنگشهر . . . خرد بهتر از هرچه ایزد بداد/ستایش خرد را به از راه داد ، خرد بهمنی که ضد خشم و قهر و تهدید و تجاوز، خردی که سامانده گیتی است، بدون تبعیض نژادی و مذهبی و جنسی و طبقاتی، میان همهی مردمان پخش شده است. تنش داد و مهر در داستان فریدون، برای بیدار کردن همین خرد است که قدرتها و آموزههایشان آن را پیوسته در مردمان سرکوب میکنند! در فرهنگ ایران، داد فرزند بهمن شمرده میشود. مانای واژهی سزاوار، بر خلاف تنها یک برآیند آن که به هر کسی به اندازه کارش میرسد باشد، پیش ایرانیان دربرگیرندهی همهی (تمامیت) آدمی بوده است، نه اینکه کار هر فرد از خودش بریده شود. فیلسوفان غربی از جمله کانت، درست نقطهی مقابل فلسفهی داد ایرانی (همهی مردمان فرزندان سیمرغ هستند)، بر این باور بودند که رفتار یک حکومت بایستی در درون مرزها بر پایه داد باشد، ولی در بیرون از مرزها بر پایه قدرت و بدون در نظر گرفتن داد و پایبند به قانونی، همچون وحشیها برخورد کنند! (شگفتزدگی بسیارانی که در کشورهای غربی، قانونمداری و حقوق بشر و دموکراسی و آزادی نسبی را زندگی میکنند، ولی چشمپوشی حکومت از نقض حقوق بشر در کشورهای دیگر و مماشات با دیکتاتورها را میبینند، ناشی از ندانستن کژی همین به اصطلاح فلسفههاست!) فرّخ، خرّم، سیمرغ، خدایی که غایت زندگی در گیتی را در جشنسازی میدانسته است، نه در جنگ. ایرج (ارتا)، که ایدهی اساسی سامانده یا حکومت ایران است، مفهوم برابری ملل را جد میگیرد، که فرسنگها با ناسیونالیسم تازه تاسیس غربی فاصله دارد. مسئله امروز ما بر خلاف تصورهای بسیار، باستان گرایی و برگشت به گذشته نیست، بلکه اندیشههای با ارزشی است که هنوز و همیشه زندهاند. برای هخامنشیان این بهمن بود که اولویت داشت (بن گیتی یا زندگی میدانستند)، نه مانند ساسانیان که خواست اهورامزدای زرتشت (بودنی کار!). داد بر پایهی سنجهای که در روند از هم بریدن به هم میبندد، پیمان نیز خوانده میشد. پیمان در اصل پاتیمان بوده است، که به مانای اصل اندازه است. پیشوند پاتیمان که پاته یا پاده باشد، به نی یا نای میگفتند، و نی پیش نیاکان ما، واحد سنجش بوده است
فرهنگشهر . . . مردم شاهی دیروز یا جمهوری ایرانی امروز، بیان درونمایه و منش فرهنگی است، نه تنها فرم و ظاهر آن، که مانند جمهوریهای امروزی، سر از دیکتاتوری و استبداد در میآورند. وارد کردن جمهوری غربی که در سالهای درازی در جایی دیگر پا گرفته است، تنها آوردن سطح، رویه، پوستهای است بدون هسته و مغز که در بستر جامعه نمیروید و بارور نخواهد شد! داد، که سرچشمهی جمهوری ایرانی و بر ضد تاریخ ایران است، پیایند مستقیم فرهنگ اصیل ایران است که قدرتمندان در این کشور آن را هیچگاه به جد نگرفتهاند. ما در مردمشاهی، وارث تاریخ قدرتمندان و امتداد آن نیستیم! بلکه این فرهنگ گوهری ماست که از کاریز منش بهمنی ما میجوشد و آیندهی اجتماعی و سیاسی و دینی... سرنوشت ما را معین میسازد. در داستان فریدون، داد به مانای پخش کردن زمین میان مردم در اجتماع است، و مفهوم همین نکتهی مهم، اساس پیدایش داد و خود به خود خاکی بودن (ایده سکولاریسم) در ایران است که گسترهی جهانی پیدا میکند. در فرهنگ زنخدایی (ارتایی)، ساماندهی همیشه به فرزند کهتر میرسید، وارونهی نرخدایی که فرزند مهتر به حکومت میرسید. سلم در شاهنامه که پسر بزرگ فریدون باشد، نماد خرد پرواگر، نمایانگر غرب بود. تور نماد خشم، جسارت بدون خرد بود، و ایرج نماد مهر بود که بیانگر توازن میان درنگ و شتاب، اصل بهمنی و ساماندهی ایران بر شالودهی منش جوانی بود. سراندیشههای ژرفی که شوربختانه از سوی بسیارانی گاه افسانه، گاه اسطوره و گاه حماسه انگاشته و تنها روخوانی سطحی میشوند و درک و فهمی از ژرفای نهفته در این داستانها (فلسفهها) ندارند و پیوسته فریاد اینکه ما از خودمان هیچی نداریم آنها بلند است! داستانی که سراسر روی زمین را پیرو سنجه داد (قانون و حق و عدالت)، به گونهای یکنواخت و هماهنگ (جایی خالی از داد نیست) میداند، همان سر اندیشهی حقوق بشر و حقوق بینالملل است. داد فریدونی جهانی که بر پایهی قداست جان و خرد است. درحالیکه سراسر کلونیالیسم غرب، و یا دارالسلام و دارالحراب و دارالکفر قرآن، بر پایهی فضای تهی از داد است!؟ از اینرو بود (یکسان) که ایرانیان ملتهای دیگر را فریدونی یا فریدونیان مینامیدند. کلمهی اسلام از سلم میآید، که در اصل برگرفته از واژهی سیریمه، به مانای سه تا نای (سئنا/سیمرغ) ایرانی است، از همان دشت نیزاری که در گذشتههای دور پیش از محمد، همبستگی فرهنگی با ما داشتهاند و ارتایی بودند
فرهنگشهر . . . دستکم از مشروطیت تا به امروز، از آنجایی که به بن و درونمایههای فرهنگ اصیل ایران پرداخته نشده بود، و شوربختانه کماکان نمیشود! و یا زیر پوشش زرتشتیگری (دنیای فانی و آخرت ابدی) بدست فراموشی سپرده شده است، تاثیر ناچیزی بر روی جنبشها داشته است، که پیامدهای مستقیم و غیرمستقیم ناگوار این کمرنگی فرهنگی و بیمهری ایرانی نسبت به درک و فهم ژرفای آن را امروزه هر یک از ما در زندگی بد-بیمزهی سطحی که داریم، در حال چشیدن هستیم!؟ سروش در فرهنگ نخستین ایران، نه روحالقدس، نه جبرییل بود که تنها بر برگزیدگان و فرستادگان الاهان نازل شود، بلکه هر آدمی سروش ویژه خودش را دارد (بنیاد فردیت)، که خرد بهمنی شاد و آراینده را به پیشآگاهی جابجا میکند، که بدان فرمان میگفتیم، که برخلاف مذاهب و کالچرهای دیگر، معنای امر و دستور را نداشته است، بلکه اندیشه کاربند و هماندیشی. نیاکان ما به سروش نام راهگشا داده بودند (نه رهبر و پیشوا)، چراکه در رویارویی با بنبستهای تراژدی، به همراه روی دیگر سکه که بهمن باشد، آغازگر (آتشافروز) راهی نوین میشدند. در دورهی ساسانیان، شاهان بدون آگاهی از ناهمخوانی و تراژدی دو ارزش، خود را شاه مهر و داد میدانستند (زیر چتر موبدان، آخوندهای زرتشتی، مهر و داد در آشتی همیشگی کنار هم لمیده بودند)!درحالیکه سنتز این دو به همین سادگی نیست و تنها یک فرم ندارد و در هر هنگامی از تاریخ، به شیوه و شکل نوین به هم میپیوندند. در همین دوره بود که به دلیل شکافی که زرتشت در ایدهی همزاد (همگوهری آفریننده و آفریده) ایجاد کرده بود، مذهب زروانیسم بوجود آمد و بر اذهان چیره گشت! زروان یا همان خدای زمان (سپس امام زمان و مصلحت و حکمت حکومت و حکایت و روایت شد)، خرد نداشت که تفاوت میان مهر و کین و داد و ستم بگذارد، چه رسد به تفاوت دو ارزش مثبت داد و مهر.. که پیایند آن پوشیده شدن خرد بهمنی و نابینایی ایرانیان و ناامیدی مطلق از حکومت و موبدان و دین، و در نهایت مایهی شکست ایران با ملتی که تراژدیهای خود را که سرچشمهی پیدایش فرد مستقل و آزاد هستند، گم کرده بود شد
فرهنگشهر . . . در فرهنگ ایران، تا حکومت میان مردم پخش نشود، داد نیست! و این اصل جمهوری است. ما بجای صغیر و ضعیف و تابع و گناهکار بودن همیشگی در افکار ابراهیمی و کالچر غربی و شرقی، آسنبغ (یکی از نامهای بهمن که به پخش کردن برمیگردد) فرهنگ ایران را داریم که ساماندهی و آراستن را از آن همگان میداند. همچنین داد در الهیات زرتشتی (فرهنگ مسخ شده ایران!) روشن است و کسی آن را نمیجوید و تنها با پیروی از اهورامزدای زرتشت بدان میرسد، و دیگر نیازی به اندیشیدن آدمی که داد چیست؟ نمیرسد! همانگونه که مسئله مهر در یزدان شناسی زرتشتی، سلسه مراتب پیدا کرده و جدولبندی و روشن شده است، و شوربختانه امکان جنبش در خرد آدمی، یا تراژدی میان اضداد را از بین برده است. گوهر دین (بینش زایشی / وجدان) در فرهنگ نخستین ایران، مهر است. این بود که عرفای ایرانی، ایمان به دین را اینهمانی با اشغ میدادند، و آن را در راستای اسلام نمیشناختند! درست چیزی که به اصطلاح روشنفکران دینی امروزی در مشتبهسازی از آن غافل هستند، همانا اینکه در عشق، ایمان تابع است. درحالیکه در ایمان، این ایمان است که حاکم بر عشق است. فرهنگ ارتایی ایران، مهر میان دو ملت را برترین مهر میداند، که در داستان آرمان حکومت (سامانده ایران) ایرج شاهنامه نمودار میشود، و بوسیله کورش این مهر بینالمللی پیاده میشود و در منشورش به یادگار در تاریخ میماند، و امروز بسیاری از ما از دروازهی ملتها در تخت جمشید بازدید میکنیم، بدون آنکه فلسفهی خوابیده در پشت این مهم را بدانیم!؟ امروزه، اینور و آنور بسیار میشنویم و میبینیم، که با قدرت و زور در صدد آوردن صلح با خیال ماندگاری آن هستند(همان قدرتطلبان و زورورزانی که از دیرباز تا کنون به شیوههای گوناگون، کمر به نابودی فرهنگ ایران بستند)؟! درست نقطهی مقابل فرهنگ و اندیشهی ژرف ایرانی، که آماده بود برای آشتی و مهر، از قدرت بگذرد
فرهنگشهر . . . ما یک فرمول ابدی برای آشتی دادن اضداد در اجتماعی که پیوسته در حال دگرگونی است، نداریم! خرد سنگی یا سنتزی یا شاد بهمنی (سنگیدن، هنگیدن، سنجیدن) برای شناخت چیزها، آنها را از هم پاره و تجزیه نمیکند، بلکه به گونهای در همخردی آدمیان باهم، پیوند میان پدیدهها را میپروراند. نماد این اندیشه در فرهنگ گوهری ایران، موهای این خدا (بهمن) بود، که از میان فرق باز میکرد و جامهای بدون درز میپوشید. جامه نشان سنتز تار و پود بود. واژهی مرز در فرهنگ ایران، برخلاف غرب که نشان تجزیه است! به مانای جایی نبود که دو چیز از هم جدا میشوند، بلکه جایی بود که به هم میپیوستند. این اصطلاح آمرزیدن یا خدا بیامرز امروزی پیش نیاکان ما، چم پیوستن به خدا یا بن را داشته است. شهر خرّم در شاهنامه، همان اصطلاح جمهوری دموکراتیک امروزی است که ما هزارهها پیش در فرهنگمان داشتهایم. تعریف در فلسفهی غربی، تعیین حد یک پدیده از سایر پدیدههاست، درحالیکه این حد یا مرزبندی در فلسفهی ایرانی، به جای بریدن به دنبال نقاط پیوند بود. و این اندیشهی شناخت، بنیاد خرد فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی(جهانآرایی) آدمی در ایران بود. خرد بهمنی که همان خرد هخامنی یا خرد بزمی باشد، به مانای اندیشیدن(هماندیشی) در راستای دوستی و پیوند است. چرا فریدون در شاهنامه، هنگام پخش جهان میان خردمندان، دچار گرفتاری شد؟ فریدون به جای خرد بهمنی، از عقل تجزیه و تحلیلی استفاده کرد! درحالیکه ایرج (ارز، ارج، ارتا...) که پیکریابی بزرگترین خدای ایران، سیمرغ باشد، و همچنین نخستین شاه استورهای ایران، دادی را که بر پایهی مهر نبود را شایسته و بایسته و پسندیده ندانست و آن را رد کرد، و اینست که تراژدی و فاجعهای که در پایان این داستان رخ داد را از دیرباز تا کنون شاهد هستیم! حالا... این اندیشه ژرف ایرانی در شناخت پیوند اضداد با هم را، با افکار مذاهب ابراهیمی، که از قصهی پر غصهی کشتی نوح و یا عید قربان جان بیارزش میگیرد، و در آن ایمان و اعتقاد، بر مهر و پیوند، چیرگی مطلق پیدا میکند را کنار هم بگذارید! اینجاست که من به نوبهی خودم، همیشه پافشاری و تلاش کردم و میکنم که ایرانی را با فرهنگ نخستین خود آشنا بکنم و آشتی بدهم. چرا که گذشته از خوش آمدن یا نیامدن ما، دوست داشتن یا نداشتن، پسندیدن یا پذیرفتن یا نپذیرفتن آن به وسیله ما، بر این باورم که دستکم این شناختن و دانستن آن است، این آگاهی فرهنگی ماست که روزی روزگاری به داد ما خواهد رسید و در بزنگاههای تاریخی به گونهای خودکار در آگاهبود ما، مایهی بیداری و رهایی و آزادی و آبادی ایران و ایرانی میشود. باشد که دوستان نیز چنین بیاندیشند و بکوشند و گام بردارند. پاینده ایران . . . سرفراز ایرانی
فرهنگشهر . . . داد چیست؟ داد از داته میآید، که بینش زایشی باشد، که از آدمی میروید و بنیاد عدالت و قانون و نظم میشود. برای ما بسیاری از عدالت اجتماعی مارکسیسم و قوانین تغییر ناپذیر و مقدس علمی آن، و از عدل علی و قصهی سیخ سوزان بر روی دست برادرش که تقاضای بخش کوچکی از بیت المال را کرده بود، سخن گفتند؟ و این دو را با تف به هم چسباندند، و حلال کل مسائل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی دانستند! ولی در این میان، هیچکس به اندیشهی داد ایرانی توجهی نکرد و اهمیت نداد؟! داد در فرهنگ ایرانی، بخش کردن چیزی میان مردمان است، به گونهای که هنگام بخشیدن، این مردمان از هم پاره نشوند. چونکه برای پخش کردن چیزی که بریده بریده شده است، بایستی مردمان را نیز از هم برید تا به هر یک جداگانه بخشی از آن چیز برسد. مسئله و مشکلی که اینجا پیش میآید این است که، این مردمان در اجتماع از هم پاره نیستند. داد، تنها تقسیم کردن یک چیز به قسمتهایی نیست که مردم طبق سزاواری یا کارشان دریافت کنند، بلکه داد، در قسمت کردن، باید همان مردمان را که از هم میبرد، باز به هم پیوند دهد! به سخن دیگر، داد، در داد کردن، بایستی مهر بیآفریند. در فلسفهی ایرانی، نیازی به زور حکومت نیست، بلکه ساماندهی که شادی و خوشی و رفاه و امنیت و بهروزی را میان مردمان پخش کند. این جمع اضداد (داد+مهر) است که در آمیختگی با هم، ناسازگاری را خنثی میکند. وگرنه داد خالی (فلسفه افلاطونی داد را برترین ارزش میداند)، جامعه را از هم متلاشی میکند. این دو ضد که همیشه زنده هستند، نیاز به خردی (خردورزانی) دارد که همیشه زنده است و هر روز از نو میاندیشد. همان خرد هنگام اندیش آدمی در هنگامها، که درست در شاهنامه این مسئله در داستان ایرج و فریدون از هم گشوده شده است. داستانی ژرف که چگونگی به وجود آوردن سنتز داد و مهر در اجتماعی زنده و پیشرونده و دگرگون شونده را نشان میدهد و برای ما به یادگار گذاشته شده است. همان داستانهایی که بسیاری افسانه میانگارند! تراژدی داد و مهر با هم، که دو ارزش مهم انسانی هستند و برغم آرمانهای بزرگ انسانی بودن، در گوهرشان متضاد با هم هستند. مانند برابری و آزادی، دو آرمان ناهمخوان ولی دوست داشتنی، که آدمی میخواهد هر دوتا را باهم اجرا کند. نوشتن قانون اساسی، درست ترکیب این تضادهاست. خرد بهمنی در بن بست تضادها است که انگیخته میشود. مولوی؛ بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم / به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم / ببندم گردن غم را چو اشتر میکشم هرجا / به جز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم
فرهنگشهر . . . من که از آتش دل چون خم می در جوشم/مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم (حافظ) ما با هنگام زایش ناگهانی آزادی کار داریم، که سدهها سرکوب شده است. ما با یک جنبش از سر سبز شونده، اینست که با سیمرغ کار داریم. چرا برخاستن سیمرغ از خاکسترش، رستاخیز در فرهنگ گوهری ایران را یک افسانه میانگارند؟! چون ایران نشناس و ادبیاتچی ایرانی سطحینگر، هیچ درکی از این فلسفهی ژرف و اندیشه بزرگ ایرانی ندارد و کماکان نمیخواهد که بداند! خاکستر، به حبههای آتشی برمیگردد، که برای نگهداری از آتش، زیر خاکه پوشانده شدهاند. این واژه که از پیشوند (خاک=هاگ=تخم) + پسوند (استر=پراکندن) درست شده است، برابر است با پراکندن تخم یا همان تخم آتش. این سراندیشه آفرینش جهان، با بن نخستین (عنصر اولیه) که سیمرغ یا ارتا باشد کار دارد، که افشانده میشود و در وجود همه چیز نهفته و پوشانده میشود، که ما بدان گنج نهانی نیز میگوییم. آن چیزی که در خود نمیگنجد و میخواهد لبریز و گشوده شود و در دگردیسی و پیکریابی آزاد شود (مانای آزادی ایرانی). خرد بهمنی که در سیمرغ پدیدار میشود، در آدمی خاموش است! راستی (حقیقت) را هیچگاه نمیتوان از بین برد، نه با شکست آن و نه با غلبه کردن بر آن... بدینسان است که تنها لایهای آن را میپوشاند و از دیده پنهان میماند، به دیگر سخن خاموش میشود. نشستن ایرانی بر روی فرش، با سراندیشهی فرشگرد و از نو سبز و رنگارنگ شدن کار دارد، که نام دیگرش پیش نیاکان ما شادروان بوده است. یکی از نامهای سیمرغ، پیروز بوده است. از این روست که حتا در شکست هم، باز همای پیروزی است، چراکه از زیر خاکی که بر روی آن میریزند، دوباره از نو سبز میشود. خاموشی، نداشتن حق شکفتن گوهر خدایی خود است. حق نداشتن خرد سامانده، آفریننده، قانون ساز... خرد شاد بهمنی خود است. خاموشی، سرپوشی است که به زور بر روی دیگ خودجوش گوهری آدمی میگذارند. این همان تنش و کشمکشی است که هنگام (آفرینش ناگهانی) را میآفریند. گاه پیدایش ناگهانی آزادی مرغ از قفس، که خوشبختانه هیچ قدرتی نمیتواند آن را پیشبینی و پیشگیری کند. مشکل خاموشی، مسئلهی تضاد عقل اجتماعی با خرد خودجوش ماست! عقلی که جای آگاهبود ما مینشیند و همهی پدیدههای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و هنری... که بر ضد یا ناسازگار با عقل است را معقول میسازد. حافظ: در اندرون من خسته دل ندانم کیست/که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
فرهنگشهر . . . جمهوری ایرانی یا مردمشاهی، نه با ملی گرایی کار دارد، نه با ناسیونالیسم غربی! برای ایرانی بودن، مسئلهی فردیت بسیار مهم است. در فرهنگ ایران، اندیشه جهانی، و گفتار و کردار ایرانی است. در این فرهنگ کهن و غنی مردمی، حقیقت یا راستی، یک راه راست نیست، که بدون هیچ نگرانی و دغدغه و تشویش گمراهی، آن را دنبال کنیم و بی شک و پرسش و پژوهش، برای همیشه در آن بمانیم! به سخن دیگر، این راه راست برای ما، نه جایگاه جستجو است، و نه در خود مقصد است، بلکه عنصر جستجو و غایت از آن زدوده شده است. در این باره عرفان ایرانی برای مبارزه با صراط المستقیم، ایدهی هرکسی راه ویژهی خودش را برای رسیدن به هدف دارد پیش میکشد، که شوربختانه چنان مخدوش و پریشان ساخته شد، که هستهی بنیادی آن، که یک راه راست برای راهپیمایی همگانی وجود ندارد، نادیده گرفته میشود و به درستی فهمیده نمیشود. ارتا که به سیمرغ مشهور شده است، از مرغه میآید (به چمن هم میگفتند)، که اصل همیشه نوشوی، همان فرشگرد باشد. به مانای بن همیشه از نو سبز شونده. اندیشهی هم راه و هم گردونه بودن ارتا، رته، ورتن، وشتن، گشتن... که سپس در عربی به وجد تبدیل شده است و از آن وجود، و موجود به هستی یافتن در رخس میگویند. خدا در رخسیدن پیدایش مییابد و گوناگون میشود. این عنصر نخستین، این تخم آتش نهفته در جان هر آدمی، اصل جنبش و بینش و آفرینش بن هر فردی، این خدا که از خوه میآید و در سانسکریت سوه خوانده میشود، نشان ارج و ارجمندی آدمی، همان از خود بودن و اصالت داشتن و قائم به ذات بودن هر کسی است، و چنین کسی نیازی به پیمودن راه دراز تهی از خدا را در تمام عمر خود ندارد، تا سرانجام در پایان حتا خدا هم نشود و تنها کنار و جدا از او قرار بگیرد! چراکه از همان آغاز این خدا یا گوهر یا بن یا ارتا را در وجود خود دارد
فرهنگشهر . . . تهی دستی سخن را رنگ دیگر میدهد صائب / ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر باشد ، بنای مردمشاهی بر شالودهی گوناگونی، همچون رنگین کمان و سمفونی سیمرغ، مانند باغی پر از گلها و آواز پرندههای رنگارنگ است. مفهوم ارزش ایرانی، بکلی با نیک و بد، خیر و شر، حق و باطل در ادیان نوری فرق دارد. به همین دلیل در فرهنگ ایران سیمرغ (بزرگترین خدای ایران)، با طاووس اینهمانی داده میشد. هر چیزی که سبز بشود، رنگارنگ میشود. اینست که یکی از نامهای ارتا، گلچهره بوده است. رنگ برای ایرانی اصل پیوند بود. نه اینکه سپید در ستیز همیشگی پر از نفرت و کینه با سیاه باشد! در اسلام، کنار مار، همچنین طاووس را دوست شیطان و اغواگر انسان و سبب رانده شدن او از جنت و تبعید به زمین ملعون میدانند. زرتشتیت و یهودیت و مسیحیت و اسلام، ارزش ندارند! چرا که سازگاری با هویت ارزش، که رنگین کمانیست ندارند. اینکه در یزدانشناسی زرتشتی میآید که راه در جهان یکیست؟ و سپس به صراط المستقیم اسلام میرسد! (بقیه راهها گمراهه و کژراهه هستند)، ناهمخوان با فلسفهی ایرانیست، که در آن هر کس میتواند راه خود را بیآفریند و برود، ولی همهی این راهها در نهایت به هم پیوسته میشوند. این بود که واژهی راهو، یکی از نامهای گوناگون ارتا بود، که به رگها و راهها و رودها (ارس=ارتا) گفته میشد. مفهوم ارزش بایستی جای امر و نهی را، خیر و شر را، مومن و کافر را بگیرد. مفهوم ارزش، بازتابی از فلسفهی رنگ و آهنگ و گوناگونی گوهری آنها در گسترهی داد و ستد در بازار زندگی است. اندیشه و کردار و گفتار در این بازار، بایستی رنگ داشته باشند، تا کشش داشته باشند. رنگی که میفریبد، رویش گوهری جان آن چیز نیست، هیچ رنگ نیست! رنگی که میفریبد پوششی است که تنها میپوشاند، و پوستی نیست که بر گوشت میروید، و برگی نیست که جامهی درخت است. مولوی؛ پوستها را رنگها، مغزها را ذوقها / پوستها با مغزها خود کی کند هم مذهبی
فرهنگشهر . . . جمهوری ایرانی یا مردمشاهی به چم چیست؟ ما تنها با کپی کردن یک فرم و وارد کردن آن از خارج، نمیتوانیم ساماندهی کنیم و خود به خود کار به جایی نمیبریم. جمهوری که نه تنها ریشه در اندیشه، بلکه تراوشی از فرهنگ و روان و گوهر یک مردمی نباشد، در آن سرزمین سازمان ناپذیر است! یکی از گرانیگاههای مردمشاهی در ایران، بر پایهی شایستگی و بایستگی ارزشی (اخلاق ارزشی) است. و آن چیزی نیست جز چهرهای که فرهنگ گوهری ایران، از خدا یا بن داشته است. ایرانی، خدا را در رنگ و آهنگ میشناخته است. درحالیکه در ادیان نوری (اهورا مزدای زرتشتی، یهوه، پدر آسمانی و الله)، ما با الهان روشنی مطلق و اخلاقی که استوار بر قدرت و اراده و اطاعت است، کار داریم! که در آن اخلاق به دو دستهی خودی و ناخودی (خیر و شر) تقسیم میشود. همانا انگاشت نسبی کردن حقیقت این الهان، هنگامی که سخن از طیف (گوناگونی) رنگها و پیوستگی آنها در فرهنگ نخستین ایران به میان میآید. به همین دلیل است که عبارت ارزشهای اسلامی؟! به کلی تهی از معناست. گوهر روشنی الهان نوری، تیغ است. میبرد و شقه میکند و جدا میسازد! کلمهی خلق مانند خرق، به معنای بریدن است. همچون پایه گذار این ادیان ابراهیمی، زرتشت، که خرد آدمی را نه جوینده و آزماینده، بلکه برگزیننده میدانست، که بایستی میان اهورا و اهریمن، ژی و اژی (زندگی و ضد زندگی) انتخاب کند، و بر ضد دیگری بجنگد، و چنین گزینشی را نیز آزادی میدانست. گر ژرف بنگریم، میبینیم که شوربختانه مفهوم جهاد، از یزدان شناسی زرتشتی آغاز شد! و اینجاست که از یک سو گلاویزی مردمان با اکراه درونی آنها آغاز میشود. چراکه کششهای طبیعی بر ضد چنین امر و نهیهایی است. و از سوی دیگر با گناه و وحشت از عذاب و پاداشهای این جهانی و آن جهانی خیر و شرها. اینست که مومنان نادان و ناتوان، وقتی که طرد و نفی چنین الهی، و دست کشیدن از اطاعت و عبادت او برایشان میسر نیست، با پناه بردن به اسلامهای به اصطلاح راستین، تلاش میکنند که او را هر روز مردمیتر و لطیفتر و اخلاقیتر سازند. غافل از اینکه با وجود نسبت دادن همهی این آرمانهای واهی و خوش اخلاقتر کردن او، هیچ تاثیری بر قدرتمندی و ورزی و اندازه گذاری خوب و بد او نمیگذارند، و همچنان ارادهی اوست که حکمفرماست! اجرا کردن هر امر بیرونی (نیکی وضع شده)، ناهمخوان با فلسفهی ایرانی، که بر پایهی کشش و جویش درونی هر آدمی است. ما را با اراده کردن و وسوسه شدن و پاره گردیدن و شیطان نوری راه راست مطلق... کاری نیست
فرهنگشهر . . . این مهم نیست که دین حقیقی کدام است! بلکه این مهم است که چگونه ما با هم زندگی کنیم. همان اندیشهی بنیادین فرهنگ هزارهای ایران، که در منشور کوروش بازتاب یافته و نخستین شکل قانونی و تاریخی را به خود گرفته است. زندگی که حکومت (سامانده) را به گونهای خودجوش از خودش میتراود. خوشبختانه فرهنگ ایران، پس از هزارهها و کلی خاک خوردن و زنگ زدن و به واسطهی خودی و بیگانه به گند کشیده شدن... هنوز زیر لایههای خاکستر و در دل مردم زنده است. فرهنگی که با همزیستی و همجانی و همخوشگی دانهها (جانها) کار دارد. با خردی که از زندگی پیدایش مییابد، و برای پاسداری و ساماندهی جانها میاندیشد. به سخن دیگر خود زندگی است که چشم میشود، و نگهدارندهی اجتماع میگردد. سه اصل چشم و خرد و دین در فرهنگ ایران اینهمانی داشتند. واژهی دین هنوز در کردی، مانای زاییدن و دیدن را نگاه داشته است. در فرهنگ نخستین ایران، آزادی وجدان بر آزادی ادیان برتری داشت. به سخن دیگر، آزادی در امکانات به جای زندانی شدن میان انتخاب این یا آن دین که موجود است! در آزادی وجدان، هر کسی خودش میتواند سرچشمهی بینش دینی باشد. در باختر، وجدان یک دامنهی تنگ فردی و خصوصی است. درحالیکه در فرهنگ گوهری ایران، وجدان یا دین، اصل ساماندهی یک اجتماع است. بینشی که از هر فردی میتراود، میتواند جامعه ساز و حکومت ساز و قانون ساز باشد. ولی این ادیان ابراهیمی و یزدان شناسی زرتشتی بودند که مفهوم دین را واژگونه ساختند، و بدینسان یقین به جوشش خرد بنیادی مردمان را نفی و سرکوب کردند! از دیدگاه فرهنگ نخستین ایران، این ادیان نوری، ضد دین هستند و گرفتاری امروز ایران و جهان، جدایی این ادیان جعلی از حکومت و جامعه و اقتصاد... است
فرهنگشهر . . . چگونگی جدایی دین از حکومت؟ مسئلهای که با رابطهی بینش انسان با حکومت، با اولویت جان یا زندگی بر ایمان کار دارد، و این کار بدون زنده کردن و بسیج ساختن فرهنگ گوهری ایران محال است! سوژهی جدایی حکومت از دین، ویژهی جامعههایی است که در آن ادیان ابراهیمی حاکم هستند، که دین برای آنها معنای خاصی دارد، و ما به اشتباه این معنای خرد را به کل میگیریم! درحالیکه واژهی دین در اصل یک واژهی ایرانی است، و به مانای بینش زایشی یا وجدان است. پس مسئلهی جدایی دین از حکومت، جدایی ادیان (مذاهب) ابراهیمی و سرآمد آنها، الهیات زرتشتی از حکومت است. کلمهی قدرت از قدر میآید که اندازه باشد. به سخن دیگر الهی که همه را به معیاری که خودش معین میکند، با امر و جدا از خود بسازد. اشخاص مقتدر، اندازه گذاری دیگران را تاب نمیآورند، و این الهان حکومت میکنند و حکومت چیزی نیست، جز تحمیل اندازهی خود به دیگران! قانون اساسی، قانونی است که قدرت تاسیسی ملت در آن آشکار میشود. مردم برای خودشان اندازه میگذارند و همه چیز از خرد همگانی سرچشمه میگیرد. هم حکومت اله و هم حکومت مردم در یک جامعه، خدعه و خودفریبی بیش نیست. به گفتهی سعدی؛ دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند. البته در اسلام خدعه جایز است و آن را مصلحت و حکمت (حکومت) مینامند، که چیزی جز همان دروغ مقدس نیست! ما بایستی در فلسفهی حقوق، راه بستن قدرت ورزی و رسمی یک دین (مذهب) را به هیچ روی بستن راه نفوذ غیر رسمی و غیر مستقیم آن مذهب نپنداریم، و مسئله و مشکل قدرت سیاسی و نفوذ سیاسی را پیش بکشیم. اگر با این سنجه، حکومتهای باختر مورد بررسی قرار بگیرند، خواهیم دید که اصل جدایی دین از حکومت در همه این کشورها لنگ میزند! حل این مشکل تنها از راه تغییر تصویر الهان در اذهان و دگرگونی تصویر دین در روان مردم ممکن میگردد، و این کاری است که پیش از سیاستمداران، روشنگران یک جامعه برعهده دارند. تا هنگامی که اصالت جان و خرد انسان پذیرفته نشده باشد، تنها با گنجاندن چنین مادههایی (سکولاریسم و لائیسیته) در قانون اساسی از سوی سیاستمداران، کاری از پیش نخواهیم برد! در فرهنگ نخستین ایران، خرد کاربند یا آزماینده، روییده از خرد بنیادی یا آسن خرد است، که در بن هر آدمی نهفته است. از این پیش خرد است که اجتماع سامان مییابد. به دیگر سخن، همهی شهر، آفرینندهی سامانده (حکومت) است. حکومتی که روند سامان دادن همه با هم است، که درست مفهوم جمهوری ایرانی یا مردم شاهی است، که یک چیز ثابت و مقدس و ایستا و غیر متغیر و آسمانی نیست، بلکه پویاست و یک جامعهی زنده، همیشه از نو خود را با خردش سامان میدهد، خرد افزونی (آفریننده)، که یک شریعت و ایدئولوژی نیست، و اندیشهای که همیشه در کار نوزایی است، و غایتی جز سامان دادن مردمان برای بهتر زیستن با هم، پرورش جانهای همدیگر، انباز شدن زندگیها در شادیها با هم... در این گیتی ندارد و به امید رستگاری در دنیای دیگر (آخرت!)، چون میگذرد (دنیای فانی) غمی نیست! نمیگوید
فرهنگشهر . . . این مفهوم سبز، تلنگری است که به زخم سه هزار ساله، در روان و تاریخ و فرهنگ ایران که در گوهر هر ایرانی هست و همیشه درد میکند، زده شده است! همیشه سبز و شاداب بودن، از ریشه در خاک داشتن و خاکی بودن میآید. ولی از خاک فرا میروید و روشن و خرّم میشود، و از بینشی میروید که از طبیعت خود انسان پیدایش یافته و سر به آسمان میساید. سبز به مانای فراوانی و رفاه، اشغ و مهر، جنبانندهی منش آدمی و قداست جان و فرشگرد و شادی و زندگی در گیتی بود. سرو=مایمرد=هم آغوشی با ماه. ایرانی سروی بود که ریشهاش کیمیا و برش توتیا بود. چشم و چراغ، چشم خورشیدگونه، چشمی که هم خودش نور میاندازد و هم با روشنی که زاده خود است میبیند. نه مانند روشنگری امروزی که با به اصطلاح روشنی اسلامی دیروز و غربی امروز دنیا را ببینیم! یکی از نامهای سرو، که هم تخم یا هم گوهر آدمی شمرده میشد، سور است. به مانای همیشه جشن عروسی است. نام دیگرش درخت زندگی است. نام دیگرش نوش است، که یکی از نامهای خدای زندگی و زمان، رام(نوشین باده) نیز بوده است. نام دیگرش اردوج یا ارتاوج بود. پیشوند ارتافرورد و ارتاوهیشت (فروردین و اردیبهشت)، دو چهرهی گوناگون خدای ایران بود، و پسوند وج یا ویج را به تخم میگفتند. واژهی روشنی در زبان ایرانی از رئوخشنه میآید (روشن و رخشان و رخسان). رخش، آمیزش دو رنگ سرخ(مادینه) و سپید(نرینه) باهم است. بدین سان روشنی برای ما مفهوم مهر داشت. واژهی رنگ برای ایرانی مفهوم فیزیکی ظاهری امروزه را نداشته است، بلکه گوهری و درونی شادی در پیوند دو بن بوده است. رنگه، رخس بود. رنگ، خون بود. رنگیدن، روییدن بود. این زخم نامبردهی هزارهای به ریشهی فرهنگ ایرانی، چه زمانی نمودار شد؟ از زمانی که کیخسرو زیر نفوذ لهراسب، این اندیشه همیشه سبز بودن زندگی در گیتی را مورد شک قرار داد. زمانی که در اوج پیروزیهایش، دل از زندگی برمیکند و دست از سلطنت میکشد و میخواهد که بمیرد! به سخن دیگر زندگی خاکی را خوار شمرد، و خاکی بودن، همان از آسمان به زمین برگشتن زندگی، یا سکولاریته غربی امروزی را پس زد. واژه ارتا، از زبان ما به زبانهای دیگر رفته است و دگرگون به ارز، ارد، ارس شده است، که همان زمین،خاک شدن خدا باشد. اینکه امروزه ما خاک را میبوسیم و پیش از ورود به گود یا زمین بازی... انگشت به خاک میزنیم و به پیشانی و لب میمالیم، از اینجا (دگردیسی خدای ایرانی به گیتی) میآید. زال زر، این خاک را بود که در شاهنامه ارجمند میدانست. شوربختانه امروز ما گرفتار پیامدهای زخمی هستیم، که هزارهها پیش در اثر چیرگی تفکر کیخسرو و لهراسب و گشتاسب و زرتشت...(نمایندگان فرهنگ مسخ شده ایران!)، بر اندیشهی سام و زال و رستم و سیاوش خرّمدینی (فرهنگ نخستین ایران)، پدید آمد و گسترش یافت و به مهدی موعود صاحب زمان رسید!؟ نخست خشک و پژمرده و افسرده شویم، تا سپس ببینیم حالا چه زمانی حضرتش تشریف فرما میشوند و آیا هیچ میخواهند که ما را سبز کنند یا نه؟ تازه آن هم سبز سیدی مصنوعی و ظاهری دزدیده شده از زندگی همیشه سبز در فرهنگ ایران
فرهنگشهر . . . ای باد خوش که از چمن عشق میرسی / بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست (مولوی) ، مفهوم پیوند جمهوری ایرانی (مردمشاهی) با رنگ سبز در ژرفای فرهنگ ایرانی و خدای ایران که خدای رنگ بوده است چیست؟ سبز=زرد(رام/مادینه) + آبی(بهرام/نرینه)، که در هم آغوشی با هم سبز یا پدیدار و روشن میشوند. واژهی چمن، از چمان، از یمان میآید که برمیگردد به ییمه که جفت دو چیز با هم یا همان یوغ باشد، که برای ایرانی اصل یا بن آفریننده جهان به شمار میآمد. اگر ما نامهای گوناگون واژه چمن را بدانیم، مانای آن را بهتر میفهمیم. یکی از این نامها پریس بوده است، که در انگلیسی فرش و در آلمانی تبدیل به فریش، که همان تری و تازگی و نویی باشد شده است. یک دگر بیدگیاه و دیگری مرغ بوده است، که همگی با تازه شوندگی و جنبش شاد کار دارند. تصویر انسان در شاهنامه و فرهنگ اصیل ایران، سروی است که بایستی همیشه در چمن باشد و ماهی که بالای آن قرار میگیرد. نه گل سردی که نیاز به فوت کردن الهان ابراهیمی در آن داشته باشد، تا جان و روح بگیرد! چمن حکایت اردیبهشت میگوید / نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت (حافظ) ، در جهان بینی ایرانی، گیتی چمنی است که آدمی میتواند در آن خودرو (خودجوش) باشد. بدین مانا که آدمی در گوهرش بیگناه است! توانایی خودرویی در چمن، بیان حق (از هاگ یا تخم میآید) و داشتن آزادی فردی است. مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی / چنانکه پرورشم میدهند میرویم (حافظ) ، در چمن هر برگی، دفتر حالی دگر است، که میتوان در آن غنا و سرشاری زندگی را یافت. خامش که مرغ من پرد سبک سوی چمنی / نبود گرو در دفتری در حجرهای بنهادهای (مولوی) ، رنگ جامهی عروس ایرانی باستان، سبز بوده است. همچنین نیاکان ما به آسمان، گنبد نیلی، زمرد سبز، سپیزه میگفتند
فرهنگشهر . . . ز نیرو بود مرد را راستی / ز سستی کژی زاید و کاستی ، بزرگترین مسئلهی جمهوری ایرانی، همانا بنا کردن جامعه و حکومت (ملت_دولت) بر پایهی خرد شاد است، نه تنها خردگرایی خشک و خالی! در فرهنگ ایران، روشنایی و شادی، ناگسستنی هستند. اندیشیدن با خندیدن آغاز میشود. به مانای هستی یافتن در گیتی، خندیدن است. مسخره کردن تصویر آدم و حوا، که بیان فطرت انسان در ادیان ابراهیمیست، بیارزش است! به اصطلاح تنها با خندیدن به شبه فلسفهای که در آن، خوردن از درخت بینش برابر با تبعید از بهشت است و نپرداختن بدان، نکتهی مهم نابرابری بینش با شادی در این مذاهب نادیده گرفته میشود. نامیرایی ایرانی، همیشه تازه شوی از نوست، و این سرچشمهی شادی است. ناهمخوانی شادی و شناخت، سراسر ساختار تفکر الهیات زرتشتی و تورات و انجیل و قرآن و همچنین یونانیان را مشخص میسازد. درحالیکه فرهنگ نخستین ایران، استوار بر همبستگی گوهری شادی و شناخت آدمی است. مردم ایران، بهمن را که بن خرد شاد در هر فردی شمرده میشد، بزمونه مینامیدند، که در متون زرتشتی نتوان یافت! چراکه منحصربفرد زرتشت شده، و آمیختن خدای بهمن تنها با او و سبب خندیدن وی در هنگام زاده شدن، مسخ گردیده است. خنده در فرهنگ ایران، شکفته شدن هستی خود، یا گسترده شدن بن ژرف خود آدمی از شادی بوده است، (نه اینکه با مسخره کردن دیگری یا به چیزی خندیدن، که نشان فقر و بیگشایشی هستی خود است!) که ایرانی بدان ویستااخو=گستاخی میگفت، که امروزه شوربختانه ما معنای وارونه آن را که بیاخلاقی اسلامی و جسارت و بیش از حد خود رفتن باشد میشناسیم. درحالیکه گستاخی به مانای گسترده شدن تخم خدا یا بن هستی خود بوده است. ویستار+اهو=گستره+تخمخدا ، اصطلاح جمهوری ایرانی امروز یا همان مردمشاهی دیروز، تنها یک فرم نیست که بر سر زبان ایران نشناسان تبدیل به فرمالیته شود! بلکه شاخصهای است استثنایی... این پسوند ایرانی، منش تازه به جمهوری میدهد. به حکومت (ساماندهی) مردم بر پایهی خرد شادشان، فرهنگ گوهری ایرانی روانی تازه میبخشد
فرهنگشهر . . . شهروند کیست؟ و شهروندی چیست؟! از ویژگیهای آسنخرد یا خرد مینویی، یکی جویندگی و آزمایندگی، و دومی نگهبانی از زندگی، و سومی سامانده و آراینده است. خدای ایران یا سیمرغ، خوشهی همهی انسانها بوده است. دانههای به هم پیوستهای که هم فردیت، هم کثرت، و هم پیوستگی دارند. ما در فرهنگ ایران، چیزی بنام وحدت نداریم! که به واسطهی آن، همهی دانهها با هم یکی باشند. مانای رستاخیز در اصل زاییدن خود از خود است، زاییدن دولت از ملت است. ما به جامعهای که حکومت را از خودش پدیدار سازد، خشتره(شهر) میگفتیم. حالا همان شهروندی که جزو جامعه است، تبدیل به شهروندی میشود که جزو حکومت است. جامعه و حکومت در اندیشهی پیدایشی، از هم پاره نیستند. چون یکی از دیگری پیدایش مییابد. ولی در تفکر خلقت، خالق از مخلوق جداست، و یکی از دیگری خلق نمیشود، و چنین است که در آن، امکان جدا ساختن حکومت از جامعه مهیاست. کاربرد واژهی شهروند در اتمسفر فرهنگ ایران، نماد دگردیسی نخش اجتماعی فرد به نخش سیاسی(جهانآرایی) اوست. ولی بدون چنین اتمسفری کاربرد این واژه، گمراه سازنده و فریبنده است! از آنجایی که امروزه ما انسانی در اجتماع نیستیم که مانند تخمهای بروییم و در انسان حکومتی واقعیت پیدا کنیم، شهروند نیستیم!؟ ما شقه شدهایم، همچو اره شدن جمشید... و نیمی از وجودمان را دور انداختهاند. همان تلاشی که هزارهها پیش موبدان زرتشتی کردند تا ملت را از حکومت جدا سازند و مردم را در منافع خصوصی و شخصی خود اسیر سازند و نگذارند که در اندیشیدن به منافع همگانی و ساماندهی، به اوج واقعیتیابی انسانی خود برسند. ما همگی در منافع فردیمان زندانی شدهایم و بدان خو گرفتهایم، و بهشت و خوشبختی خیالی خود را در کنج همین زندان میجوییم. ما به دلیل این بریدگی و شکاف خوردگی چنان خودپرست شدهایم، که شخصیت و موجودیت سیاسی و حکومتی خود را کمپلت از یاد بردهایم. بدینسان به همه اندیشیدن، به همه سامان دادن، نگران همه بودن، خویشکاری(وظیفهی) خدا و موبدان و سلاطین و آخوندها و خلاصه حکومتها شمرده میشود. هربار که میگوییم یا میشنویم که؛ (مملکت صاحب ندارد! یا من سیاسی نیستم! یا به من چه؟ به تو چه؟) در حالی که خوشبختی فردی و اجتماعی و حکومتی به هم گره خوردهاند. زیستن، همیشه همزیستی است. کام، همیشه همکامی است. دل، همیشه همدلی است. جان، همیشه همجانی است. درد، همیشه همدردی است. کسی که از درد اجتماع درد نمیبرد، شهروند نیست! باید به کاهش درد دیگران و افزایش شادی آنها اندیشید، تا شهروند شد. کسی که این حق انبازی را از ما میگیرد، گوهر خرد بهمنی را در ما آزرده است
K.Kamran
امیدوارم این جریان و با همین صداقت پیش برید و معنای شرافت و زنده کنید 👏🏾🕊 خوشحال شدم از شنیدن این اپیزود سربلند و شاد باشی🙏🏾 ممنونم از کانال فرهنگ اصیل ایران بابت اشتراک گذاری. 🍃🙏🏾
Ghazal
ممکنه لطفا نام گوینده رو بفرمایید؟
Ghazal
مطلب جالب و قابل تاملی است.
K.Kamran
ممنونم بسیار آموزنده ، استفاده کردم .🙏🏽 روحتان شاد استاد 🖤
Barbod Shahu
سپاس، درود بر خرد بهمنی