مردمشاهی ۱۹ (جمهوری ایرانی)
Description
فرهنگشهر . . . داد چیست؟ داد از داته میآید، که بینش زایشی باشد، که از آدمی میروید و بنیاد عدالت و قانون و نظم میشود. برای ما بسیاری از عدالت اجتماعی مارکسیسم و قوانین تغییر ناپذیر و مقدس علمی آن، و از عدل علی و قصهی سیخ سوزان بر روی دست برادرش که تقاضای بخش کوچکی از بیت المال را کرده بود، سخن گفتند؟ و این دو را با تف به هم چسباندند، و حلال کل مسائل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی دانستند! ولی در این میان، هیچکس به اندیشهی داد ایرانی توجهی نکرد و اهمیت نداد؟! داد در فرهنگ ایرانی، بخش کردن چیزی میان مردمان است، به گونهای که هنگام بخشیدن، این مردمان از هم پاره نشوند. چونکه برای پخش کردن چیزی که بریده بریده شده است، بایستی مردمان را نیز از هم برید تا به هر یک جداگانه بخشی از آن چیز برسد. مسئله و مشکلی که اینجا پیش میآید این است که، این مردمان در اجتماع از هم پاره نیستند. داد، تنها تقسیم کردن یک چیز به قسمتهایی نیست که مردم طبق سزاواری یا کارشان دریافت کنند، بلکه داد، در قسمت کردن، باید همان مردمان را که از هم میبرد، باز به هم پیوند دهد! به سخن دیگر، داد، در داد کردن، بایستی مهر بیآفریند. در فلسفهی ایرانی، نیازی به زور حکومت نیست، بلکه ساماندهی که شادی و خوشی و رفاه و امنیت و بهروزی را میان مردمان پخش کند. این جمع اضداد (داد+مهر) است که در آمیختگی با هم، ناسازگاری را خنثی میکند. وگرنه داد خالی (فلسفه افلاطونی داد را برترین ارزش میداند)، جامعه را از هم متلاشی میکند. این دو ضد که همیشه زنده هستند، نیاز به خردی (خردورزانی) دارد که همیشه زنده است و هر روز از نو میاندیشد. همان خرد هنگام اندیش آدمی در هنگامها، که درست در شاهنامه این مسئله در داستان ایرج و فریدون از هم گشوده شده است. داستانی ژرف که چگونگی به وجود آوردن سنتز داد و مهر در اجتماعی زنده و پیشرونده و دگرگون شونده را نشان میدهد و برای ما به یادگار گذاشته شده است. همان داستانهایی که بسیاری افسانه میانگارند! تراژدی داد و مهر با هم، که دو ارزش مهم انسانی هستند و برغم آرمانهای بزرگ انسانی بودن، در گوهرشان متضاد با هم هستند. مانند برابری و آزادی، دو آرمان ناهمخوان ولی دوست داشتنی، که آدمی میخواهد هر دوتا را باهم اجرا کند. نوشتن قانون اساسی، درست ترکیب این تضادهاست. خرد بهمنی در بن بست تضادها است که انگیخته میشود. مولوی؛ بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم / به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم / ببندم گردن غم را چو اشتر میکشم هرجا / به جز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم