مروری بر غزل نهم دیوان سعدی
Update: 2025-04-11
37
Description
این جلسه چهاردهمین جلسه از سلسله جلسات شرح غزلیات سعدی در خانه تاریخی رئوفی قزوین میباشد که در آن دکتر عباس هدایتی اصل به شرح غزل نهم غزلیات سعدی میپردازد و در بهمن ماه 1403 اجرا شده است
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
In Channel
به نصیحتْگرِ دلشیفته میباید گفت برو ای خواجه که این درد به درمان نرود به ملامت نبرند از دلِ ما صورتِ عشق نقش بر سنگ نبشتهست به طوفان نرود
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را وین دلآویزی و دلبندی نباشد موی را روی اگر پنهان کند سنگیندلِ سیمینبدن مشک غمّازست نتواند نهفتن بوی را ای موافقصورتومعنی که تا چشم من است از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را گر به سر میگردم از بیچارگی عیبم مکن چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را ای گل خوشبوی اگر صد قرن باز آید بهار مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را سعدیا گر بوسه بر دستش نمییاری نهاد چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
سعدیِ آتشزبانم در غمت سوزان چو شمع با همه آتشزبانی در تو گیراییم نیست
سعدی افتادهایست آزاده کس نیاید به جنگ افتاده
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد دریای آتشینم در دیده موج خون زد خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد
مثنوی را چون تو مبدا بودهای گر فزون گردد توش افزودهای چون چنین خواهی خدا خواهد چنین میدهد حق آرزوی متقین
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
میوه نمیدهد به کس، باغ تفرج است و بس جز به نظر نمیرسد، سیب درخت قامتش
یک روز عنایت کن و تیری به من انداز / باشد که تفرّج بکنم دست و کمانت
گُلبُنِ حُسنَت نه خود شد دلفُروز ما دَمِ همت بر او بگماشتیم
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
از من بگوی عالِم تفسیرگوی را گر در عمل نکوشی نادانمفسری علم آدمیت است و جوانمردی و ادب ور نی ددی به صورتِ انسان مصوَّری
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است / بس دیو را که صورتِ فرزندِ آدم است. چون بسی ابلیسِ آدمروی هست پس به هر دستی نشاید داد دست
نه هر چه جانورند آدمیتی دارند بس آدمی که در این ملک نقش دیوارند
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
منکر سعدی که ذوق عشق ندارد نیشکرش در دهان تلخ کبست است کبست:هندوانه ابوجهل که تلخ است.
عیب یاران و دوستان هنر است سخن دشمنان نه معتبر است مُهر مِهر از درون ما نرود ای برادر که نقش بر حجر است چه توان گفت در لطافت دوست هر چه گویم از آن لطیفتر است آن که منظور دیده و دل ماست نتوان گفت شمس یا قمر است هر کسی گو به حال خود باشید ای برادر که حال ما دگر است آدمی را که جان معنی نیست در حقیقت درخت بیثمر است
از من بگوی عالِم تفسیرگوی را گر در عمل نکوشی نادانمفسری بار درخت علم ندانم مگر عمل با علم اگر عمل نکنی شاخ بیبری از صد یکی به جای نیاورده شرط علم وز حب جاه در طلب علم دیگری
به معنی توان کرد دعوی درست دم بی قدم تکیه گاهی است سست