موسیقی آغاز و پایان ویدئو، آهنگ زیبای Torna A Surriento (به سورونتو برگرد) است.
خانمها و آقایان محترم، خواهران و برادران عزیز، دوستان دانشور و فرهنگورز، سلام بر شما.
ستمگران، همیشه تلاش کردهاند صاحب اختیار وقایع اتفاقیه باشند و با روایتهای ناصواب در آن دست ببرند. میکوشند آرشیو را – خاطرات و یادمانها را – کنترل کنند تا به واسطه آن، حافظه جمعی را کنترل کنند.
ندایی در درونم مرا به ثبت یادمانها وامیدارد. اینکه مصلحت نیست و آسیب میبینم، اهمیتی ندارد. از قید نام و ننگ رستهام. نه چیزی دارم که کسی بخواهد با گرفتنش تهدیدم کند و نه چیزی میخواهم که با دادنش تطمیع شوم. نه مبارز و مجاهدم و نه ادعای روشنگری و روشنفکری دارم. ثبت اینگونه اسناد را هرچند با مرارت همراه است، ضروری میدانم.
این مطلب پیرامون لُو رفتن خانهای است که حدود چهل سال پیش(۱۹ بهمن سال ۶۰)، موسی نصیر اوغلی خیابانی (موسی خیابانی)، اشرف ربیعی و تعدادی دیگر در آنجا جان باختند. برای ورود به بحث باید کمی به عقب برگردیم. اواخر تابستان سال ۶۰، مسؤولین مجاهدین، صحبت از «تظاهرات گسترده» میکنند و اینکه باید کاری کنیم که «پتانسیل نهفته خلق» آزاد شود. تعدادی از تیمهای مسلح سازمان در راهپیمایی شرکت کنند و تمام نیروها هم در صحنه باشند و آخر سر، گروههای مختلف سازماندهیشده به هم بپیوندند تا راهپیمایی گسترده و گستردهتر شود… اینک پیکر نظام ظرف بلورینی است که شکسته شده و کافی است که یک ضربه دیگر به آن وارد آید تا ظرف ریزریز شده و هر تکهاش از هم جدا و به گوشهای پرتاب شود…(…)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دَهَنکجی به واقعیت، آغاز ضربهپذیری
بدنبال این تصور غیرواقعی در سال ۶۰ که رژیم برآمده از انقلاب بزرگ ضدسلطنتی، با سقوط شتابان روبرو شده و ظرف ۳ ماه یا ۶ ماه کله پا خواهد شد.(…) در تظاهرات ۵ مهر همان سال هم، رهبری سازمان در این توهم بود که مردم به صحنه میآیند، اما نه تنها چنین نشد، بلکه فرماندهانی چون «مصطفی پور طباخ» و خیلیهایدیگر زیر شکنجه و تیغ رفتند اما مسؤولین آن موقع سازمان، به جای پذیرش واقعیت و تحلیل اشتباه خودشان، گفتند ما فقط میخواستیم تست کنیم و ببینیم که آیا عنصر اجتماعی میتواند به صحنه بیاید یا نه! دهنکجی به واقعیت، آغاز ضربهپذیری بود. اصرار لجوجانه بر رؤیاها و توهماتی که چه بسا نیک بود اما چون عملی نبودند به ضد خودش مُبَدّل میشد.
در همان ایام، طرف مقابل گرچه متحمل ضربات هولناکی شده، اما خود را جمع و جور کرده و حتی انتخابات متعدد برگزار میکند و برای ضربهزدن به رأس سازمان آماده میشود. بگیر و ببند، و افزون بر آن، تعقیب و مراقبت شدت میگیرد و در زندانها هم بیش از پیش، شکنجه که به دروغ نامش را تعزیر میگذارند، باب میشود. برخلاف تحلیل نادرستی که بعداً مسعود رجوی در «جمعبندی یکساله» هم تکرار کرد، رژیم در این موقع، نه نظامی پلیسی، بلکه دقیقاً پلیسی نظامی است و اطلاعات سپاه، چراغ خاموش برنامههای خودش را پیش میبرَد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«جعفر مشتاق»[رشید] دستگیر میشود
درافتادن با گذشته، برای زندهکردن رنجهای گذشته نیست. رویاروئی با انکار تاریخ و مبارزه با فراموشی است. چند ماه پیش از نوزده بهمن سال ۶۰، فردی سبزهرو که به «علی اصفهانی»(رشید) مشهور شده [نام واقعی وی جعفر مشتاق بود] در رابطه با سازمان مجاهدین، دستگیر میشود و در بدو امر، نه به او آنچنان حساس میشوند که زیر شکنجههای طاقتفرسا برود و نه وی خودش مطلب خاصی بروز میدهد.
بروایت بازجویان اما (که حتماً بخشی از آن واقعی نیست) جعفر مشتاق [رشید] خودش مدتی بعد عنوان میکند که در مورد چند خانه، اطلاعاتی دارد اما نمیداند تخلیه شده یا نه. اینکه او توسط توابینی که در جلد بازجویان رفته بودند، شناسایی شده یا واقعاً خودش پیشقدم گشته بر من معلوم نیست. بازجویان گفتهاند داییاش وی را به اطلاعات سپاه معرفی کردهاست.
جعفر مشتاق [رشید] در فاز سیاسی محافظ مهدی ابریشمچی، ولی در فاز نظامی در حفاظت اشرف ربیعی بود. میگویند در همان دوران پدرش در اصفهان با وی تماس میگیرد و به او قول میدهد که برایش یک ماشین پیکان میخَرد. او هم بعد از موافقت مسؤولینش برای دیدار پدر به اصفهان میرود که دستگیر میشود و زیر شکنجه یا بهر ترتیب…، با رژیم همکاری میکند و پایگاه اشرف ربیعی را که در زعفرانیه شمال تهران بود، نشان میدهد. نیروهای اطلاعاتی سپاه، که شیوه عملشان با کمیته و دادستانی فرق داشت، به جای عجله و دستپاچگی، سر صبر، به کنترل محل میپردازند و علاوه بر سیستمهای پیشرفته الکترونیک، گاه برای مراقبت ثابت، کودکان یازده دوازده ساله را هم به خدمت میگیرند. حتی از ابزار ابتدایی موسوم به «کبریت» که گشتیهای ساواک به وسائل نقلیه سوژهها میچسباندند و حکم یک فرستنده را داشت و سیگنال میداد هم استفاده میکردند. تا مدتها چیزی گیرشان نمیآید اما بعد از حدود ۴۵ روز، حدود ساعت ۱۲ شب، متوجه یک رفت و آمد میشوند.
کنترل و مراقبت، شدت میگیرد و چندی بعد که موسی و تعدادی دیگر به آنجا میروند به پایگاه حمله میکنند. در علت آمدن موسی و همراهانش به پایگاه اشرف ربیعی گفته میشود محل خودشان مورد دار شده(مشکل امنیتی پیدا کرده)، و بطور اضطراری به آن خانه رفته بودند.
(گویا یکی دو شب، قبل از واقعه)
…
در مورد جعفر مشتاق [رشید] شنیده شده، سال ۶۰ دایی (یا پدرش) وی را معرفی کرد و در زندان تا مدتها گوشهای افتاده بود و بازجوها هم تا آذر و دی آن سال از اهمیت سوژه بیخبر بودند.
چه بسا جلو تر، به لحاظ نظری بریده بوده و شاید همین، او را به آن وضع کشید. اگر بنا بر اعتراف زیر شکنجه بود کسی آنهمه مدت نمیتوانست زیر فشارهای طاقتفرسا، اینگونه مسائل را که برای بازجویان حیاتی بود، پنهان کند. شاید هم فکر کرده اطلاعاتی را که میدهد سوخته است و دیگر به درد نمیخورد.
متأسفانه صاحبعلّه، یعنی سازمان مسؤولی که بر خلاف من و شما، بر چند و چون قضایا و اینگونه موضوعات اِشراف کامل دارد حتی حالا که نزدیک به ۴۰ سال از آن حادثه غمبار میگذرد، نمیگوید که داستان چیست و باید بازجویان و قاتلان زندانیان سیاسی (که معلوم نیست چقدر درست میگویند) بیایند برای مردم ایران توضیح دهند یا از روز واقعه فیلم سینمایی بسازند و حتی به سبک هالیوود صحنهسازی کرده و از بَدَل موسی که چنین بود و چنان بود داستان بسازند. (بدَل موسی دروغی بیش نیست. محمدعلی برادرش هم که شبیه او بود روز واقعه در پایگاه اشرف ربیعی حضور نداشت).
خلاصه، بعد از دستگیری نامبرده، گویا برای مدتی کسی به خانه زعفرانیه تردّد نمیکند اما بعد که ظاهراً علائمی از لو رفتگی عیان نمیشود، مجدداً افراد به آنجا که به هر حال «زرد» میبایست تلقی شود، برمیگردند. در این دوران، مهدی ابریشمچی مسؤول امنیت سازمان بودهاست. پیش از وی، خود موسی این وظیفه را بعهده داشته که با انتقادهایی روبرو میشود و تحویل میدهد (…)
گفته میشود یکی از مادران (مادر رضاییها) دو بار، جعفر مشتاق [رشید] را در گشتهای سپاه میبیند و به سازمان خبر میدهد که وی را دیده و خواستار این میشود که اطلاعات او هرچه زودتر پاک شود…</span