دیباچه گلستان : بخش سوم
Update: 2025-11-27
28
Description
این جلسه سومین جلسه از شرح گلستان سعدی است که در آن دکتر عباس هدایتی اصل به توضیح بخش سوم دیباچه گلستان میپردازد که به تاریخ خرداد ماه سال ۱۴۰۴ در خانه رئوفی قزوین اجرا شده است
In Channel
























که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟ که در زندگی خاک بودهست هم به بیچارگی تن فرا خاک داد وگر گِردِ عالم برآمد چو باد بسی برنیاید که خاکش خورَد دگر باره بادش به عالم بَرَد مگر تا گلستانِ معنی شکفت بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت عجب گر بمیرد چنین بلبلی که بر استخوانش نروید گلی
نه یوسف که چندان بلا دید و بند چو حکمش روان گشت و قدرش بلند گنه عفو کرد آل یعقوب را؟ که معنی بود صورت خوب را به کردار بدشان مقید نکرد بضاعات مزجاتشان رد نکرد ز لطفت همین چشم داریم نیز بر این بیبضاعت ببخش ای عزیز کس از من سیه نامه تر دیده نیست که هیچم فعال پسندیده نیست جز این کاعتمادم به یاری تست امیدم به آمرزگاری تست بضاعت نیاوردم الا امید خدایا ز عفوم مکن ناامید
نظر کن چو سوفار داری به شست نه آنگه که پرتاب کردی ز دست سوفار:تیری که در چله کمان
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
ز خُردی تا بدین غایت که هستم. حدیث دیگری بر خود نبستم.
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست "دوست"
اگر میرم امروز در کوی دوست قیامت زنم خیمه پهلوی دوست مده تا توانی در این جنگ پشت که زندهست سعدی که عشقش بکشت "دوست"
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند رضا مده که متاعی بود حقیر از دوست
ماهرویا! روی خوب از من متاب بیخطا کشتن چه میبینی صواب؟ دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب خوی به دامان از بناگوشش بگیر تا بگیرد جامهات بوی گلاب خوی :عرق
رفیق مهربان و یار همدم همه کس دوست میدارند و من هم نظر با نیکوان رسمیست معهود نه این بدعت من آوردم به عالم
آدمی را زبان فضیحه کند. جوزِ بیمغز را سبکساری
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی بنگر که لذت چون بود محبوب خوشآواز را
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت کاول نظر به دیدن او دیدهور شدم
به حکمت زبان داد و گوش آفرید که باشند صندوق دل را کلید اگر نه زبان قصه برداشتی کس از سر دل کی خبر داشتی؟ وگر نیستی سعی جاسوس گوش خبر کی رسیدی به سلطان هوش مرا لفظ شیرین خواننده داد تو را سمع و ادراک داننده داد مدام این دو چون حاجبان بر درند ز سلطان به سلطان خبر میبرند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و بازپیوستند
از برای حق صحبت ، سال ها / بازگو حالی از آن خوشحال ها تا زمین و آسمان خندان شود / عقل و روح و دیده صد چندان شود
اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند؟ کآرام جان و انس دل و نور دیدهاند
طرب نوجوان ز پیر مجوی که دگر ناید آب رفته به جوی
در اخبار شاهان پیشینه هست که چون تکله بر تخت زنگی نشست به دورانش از کس نیازرد کس سبق برد اگر خود همین بود و بس چنین گفت یک ره به صاحبدلی که عمرم به سر رفت بی حاصلی بخواهم به کنج عبادت نشست که دریابم این پنج روزی که هست چو میبگذرد جاه و ملک و سریر نبرد از جهان دولت الا فقیر چو بشنید دانای روشن نفس به تندی برآشفت کای تکله بس! طریقت به جز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست تو بر تخت سلطانی خویش باش به اخلاق پاکیزه درویش باش