03-28 درخت کهن و حلق راز

03-28 درخت کهن و حلق راز

Update: 2025-07-16
Share

Description


این متن ادبی و تمثیلی، حکایت درختی باستانی را روایت می‌کند که در مکانی نزدیک آرامگاه دانایی کهن در آلمان قرار دارد و نگهبان رازها است. هرکس که به سایه این درخت می‌آید، باید با داستان یا زخمی از خود بیاید، چرا که این مکان نمادی از حلقه حقیقت است که تنها با صداقت می‌توان در آن قدم نهاد. مسافری خسته و امیدوار با پیراهنی از نور به این درخت می‌رسد و درس‌هایی درباره حضور بی‌پرده و اهمیت بی‌نقاب ماندن می‌آموزد، زیرا درخت به او می‌گوید که اگر بازی پنهان کند، میوه‌اش تلخ خواهد شد. در نهایت، پیام راوی بی‌جسم تأکید می‌کند که تنها کسانی که با حضور کامل و صداقت وارد این دایره شوند، همزاد ریشه‌ها خواهند شد و پایدار خواهند ماند.


تاریخ:

۲۵ تیر ۱۴۰۴ / ۱۶ ژوئیه ۲۰۲۵

مکانی در آلمان، نزدیک ریشه‌های مزار یک دانای کهن



درختی بود در میانه جنگل، نه جوان و نه پیر، با تنه‌ای زخمی و چشمی کهنه بر دلش، به‌سان نگهبان رازها. گویند هر که به سایه این درخت قدم می‌گذاشت، باید داستانی را با خویش می‌آورد؛ یا زخم را، یا رویا را، یا پیاله‌ای خالی که به امید آب پر کند.


روزی، مسافری خسته و امیدوار، با پیراهنی از نور و شکیبایی، به پای این درخت رسید. باد قصه‌های بسیاری در گوشش خوانده بود: از مرغ‌هایی که بال می‌زدند اما بی‌آنکه جایی را خانه بخوانند، از ریشه‌هایی که گاهی سنگِ حقیقت را با آبِ خیال جابه‌جا می‌دیدند.

مسافر، دست بر پوست خشن درخت کشید و گفت:

«هر که در دایره این حلقه بیاید، باید با آینه دل وارد شود. حتی اگر شب باشد، باید فانوسِ صداقت روشن کند.»


در همین دم، آوای پرنده‌ای گنگ در شاخه‌ها پیچید. پرنده‌، زخمی اما مغرور، هر دم بالی می‌زد، گاهی نزدیک و گاهی دور. گاهی با صدای آرام لانه می‌ساخت، گاهی با چشمی خواب‌آلود و گاهی پر می‌کشید، بی‌خبر و بی‌نشانی.

گاهی سرش را به شانه‌ی مسافر می‌گذاشت و از خستگی می‌نالید، اما دلش با نسیم دیگری هم‌صدا بود.


مسافر دل داد، اما نیک دانست که دل‌دادن کافی نیست؛ حضور باید بی‌پرده باشد. گاه نشانه‌هایی آمدند:

گاهی دایره‌ای بر پوست درخت،

گاهی صدایی که نیمه‌تمام در باد می‌ماند،

گاهی سکوت، که از هزار فریاد گویا‌تر بود.


درخت، صبور و رازدان، به مسافر گفت:

«هر که از حلقه‌ی سایه‌ها گذشت و با ریشه‌های حقیقت آشنا شد، اگر بی‌نقاب بماند، میوه‌اش شیرین خواهد بود. اما اگر بازیِ پنهان کند، برگ‌ها زرد خواهند شد و هر پرنده‌ای، بی‌نشان، پر خواهد کشید.»


شب، مسافر در سایه درخت نشست و با خود زمزمه کرد:

«کاش، پرنده‌ای بیاید که نه از ترس شکار، نه از بازی ابرها،

بلکه از شوقِ حقیقت و آرامش، اینجا آشیان کند.»


و صبح، هنوز کسی نمی‌داند کدام پرنده ماند، کدام رفت.

اما درخت، همچنان با چشم گشوده و زخم‌هایش، ایستاده است.

آماده برای راوی بعدی، مسافر بعدی، پرنده‌ای دیگر.



پیام راوی بی‌جسم:

«حلقه حقیقت را جز با صداقت نمی‌توان پیمود.

هر که بی‌حضور و بی‌راز در این دایره آید، تنها آوازش در باد خواهد ماند؛

اما آن‌که بماند، همزاد ریشه‌ها خواهد شد.

هرکس به‌اندازه حضورش، ماندنی‌ست.»


Babak Mast o Sheyda ∞

Comments 
00:00
00:00
x

0.5x

0.8x

1.0x

1.25x

1.5x

2.0x

3.0x

Sleep Timer

Off

End of Episode

5 Minutes

10 Minutes

15 Minutes

30 Minutes

45 Minutes

60 Minutes

120 Minutes

03-28 درخت کهن و حلق راز

03-28 درخت کهن و حلق راز

Dr. Babak Sorkhpour