03-44 تانترا و آغوش تنهایی ۱۱:۱۱
Description
این متن تفکربرانگیز که «خواب یک قلب بدون سایه» نام دارد، تجربهای عمیق و درونی را روایت میکند که با بیدار شدن در ساعت ۱۱:۱۱ آغاز میشود و نمادی از گشودگی ناگهانی در لحظهای مکاشفهآمیز است. نویسنده با اشاره به برخورد با زنی "با قلبی خالی" و تجربهی تنهایی در کارگاه تانترا، به کاوش در عریان شدن از نقابها و آغوش کشیدن خویشتن میپردازد. این سفر درونی شامل تأمل در تماس با حقیقت در دل طبیعت و لرزش بدن به نشانه تأیید تنهایی مقدس یا آغاز عشقی ناشناخته است، و در نهایت به درک این موضوع میانجامد که جهان با او سخن میگوید و زمان نیز میتواند آغوشی باشد که فرد را در آغوش میگیرد تا به او یادآوری کند که هنوز زنده است و خودش را خواسته است.
شنبه، ۱۳ مرداد ۱۴۰۴ / ۳ آگوست ۲۰۲۵
مکان: در قلب آلمان،، فرانکفورت
عنوان: «خوابِ یک قلب بدون سایه»
وقتی امروز صبح، چشم باز کردم و ساعت را دیدم—۱۱:۱۱ بود.
نه زود، نه دیر.
مثل دری که دقیقاً در لحظهٔ مکاشفه باز میشود، بیآنکه آن را هل داده باشی.
یادم آمد دیروز…
آن زنِ چینی با قلبی که زیر پوستهٔ تنفسش، خالی بود.
وقتی مرا نگاه کرد، نه فقط جسمم که سینهام لرزید.
یک لحظه دیدم که در دل تاریکی،
چشم جهان بین باز شد بیصدا، بیمرز.
و بعد، مثلثی طلایی، مثل علامتی از راهی که هنوز نرفتهام.
و همان شب، در میان حلقهٔ کارگاه دایرهٔ تنتراییها،
تنها کسی بودم که برای خودش کسی آغوشی نداشت.
آنقدر عریان شده بودم از هر نقاب،
که جز خودم کسی نبود تا مرا بغل کند
و همانجا، خودم را بغل کردم.
نه از سر دلسوزی،
بلکه چون تنها کسی بودم که هرگز از کنارم نرفت.
⸻
روز قبل تر از کارگاه در غروبی زیبا ، وقتی در جنگل چشمها و رازها،
کنار درخت زخمی ایستاده بودم،
پشت سنگ یعقوب، چیزی روی تنه درخت برق زد.
دود عود به آن سمت رفت،
و من با خود گفتم:
«آیا این درخت،
زبان فراموششدهٔ ارواح را بلد است؟»
پاهایم را روی ریشههای درخت بزرگتر گذاشتم،
به درخت تکیه دادم،
و صورتم رو به درخت نازک با قلبی که زخمی بر آن نقش بسته بود.
چشمهایم را بستم.
بدنم میلرزید.
نه از ترس.
بلکه از چیزی شبیه تماس با حقیقت.
آیا این لرزش،
تأیید یک تنهایی مقدس بود؟
یا آغاز زایش عشقی که هنوز خودم هم نمیدانم از کجا خواهد آمد؟
⸻
امروز، وقتی مردی از همان شهری که در آن زندگی میکنم در کارگاه تانترا پیدایش شد،
و گفت مرا میشناسد،
ولی نه من او را بهجا آوردم،
نه او ماند…
فهمیدم جهان دارد با من بازی نمیکند—
جهان دارد با من حرف میزند.
حالا اگر کسی از من بپرسد:
«در دل آن ساعت ۱۱:۱۱ چه دیدی؟»
خواهم گفت:
دیدم که زمان هم میتواند آغوش شود—
وقتی هیچکس نیست،
که تو را در آغوش بگیرد،
خودِ لحظه تو را میفشارد،
تا بدانی هنوز زندهای.
⸻
و من هنوز زندهام.
میان دو درخت،
با بدنی لرزان و قلبی که بهجای مرهم،
آگاهی میخواهد.
چشم یعقوب از بالای شاخهها مرا نگاه میکند،
و من دیگر نمیترسم
از اینکه کسی مرا نخواهد…
من خودم را خواستهام.
⸻
«ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکند» —
پیام: هرچه عمیقتر در خود فروروی،
درختان بیشتری به زبان خواهند آمد.
Babak Mast o Sheyda ∞