03-47 بوی کتلت و جواد معروفی و آعوش گمشده
Description
این روایت به توصیف یک تجربه حسی عمیق در یک بعدازظهر یکشنبه آرام در آلمان میپردازد. با شنیدن قطعه پیانوی «خوابهای طلایی»، راوی ناگهان با بوی کتلت مواجه میشود که هیچ منبع آشکاری ندارد. این ترکیب عجیب از موسیقی و بو، خاطرات گذشته را زنده میکند و او را به دوران نوجوانی، به خانه و به حضور مادر یا مادربزرگش پیوند میزند. در این لحظه، اشکهایش سرازیر میشود و او احساس میکند در «آغوشی» از سالهای دور قرار گرفته است، آغوشی که هم پناهدهنده و هم پناهگیرنده است. در نهایت، این تجربه نشان میدهد که چگونه عناصر سادهای مانند یک رایحه و یک ملودی میتوانند دریچهای به ناخودآگاه بگشایند و فرد را به خویشتنِ گذشتهاش بازگردانند.
۹ آگوست ۲۰۲۵ / ۱۸ مرداد ۱۴۰۴
مکانی در آلمان
ظهر آرام یکشنبه بود. خانه در سکوتی نرم و کشآمده فرو رفته بود. تصمیم گرفتم پیانوی «خوابهای طلایی» جواد معروفی را بگذارم؛ همان آهنگی که در نوجوانی، بهخصوص شبهای امتحان و روزهای داغ دیپلم، مرا با خودش میبُرد.
چند دقیقهای نگذشته بود که اتفاقی عجیب افتاد: بوی کتلت در هوا پیچید. نمیدانستم از کجاست، نه اجاقی روشن بود و نه قابلمهای روی گاز. اما این بوی آشنا، همراه با ملودی پیانو، ناگهان مرا برد به سالها پیش—به اتاقی که نور بعدازظهر از پنجرهاش میتابید، کتابهای نیمهباز روی میز، و مادرم یا مادربزرگم که در آشپزخانه کتلت سرخ میکردند.
بیاختیار اشک از چشمم سرازیر شد. قاشق را که در دست داشتم برای هم زدن چیزی، آهسته کنار گذاشتم. دستهایم خیس شد، نه از آب، بلکه از اشکی که به پهلو چکید. سرم را روی شانهٔ خودم گذاشتم، مثل کسی که هم پناه میدهد و هم پناه میگیرد.
آن لحظه نه فقط بوی غذا و صدای موسیقی، که چیزی عمیقتر مرا در بر گرفته بود: آغوشی که از سالها پیش جا مانده بود، بیآنکه کسی آن را باز کرده باشد.
پیانو همچنان مینواخت، بوی کتلت هنوز در هوا بود، و من در میان این دو، کودک و مردی بودم که برای چند دقیقه در یک تن نفس میکشیدند.
«بشنو از نی، چون حکایت میکند
وز جداییها شکایت میکند»
پیام: گاهی سادهترین ترکیبها—بویی گمشده و نوایی قدیمی—دروازهای میگشایند به جایی که هیچ راهِ ارادی به آن نیست. کافیست بیمقاومت عبور کنی و خودت را در آغوش خودت بیابی.
Babak Mast o Sheyda ∞