03-45 فنجان مهر در شب غربت
Description
این منبع تأملی است شخصی، نگاشته شده در آلمان، که به مقایسهی تجربهی غربت با صمیمیت و حمایت متقابل در وطن میپردازد. نویسنده دلتنگی خود را برای روزهایی بیان میکند که مهربانی بیبهانه جاری بود و انسانها در کنار یکدیگر به آرامش میرسیدند. در مقابل، غربت را با دیوارهایی بلند و دلهایی محصور تصویر میکند که در آن، ارتباطات انسانی دشوارتر شده است. با این حال، او نقطهی اوج این تفاوت را در ماجرای کمک به یک دوست مراکشی نشان میدهد؛ تجربهای که علیرغم خستگی شخصی، با لمس شادی در چشم دیگری، مرهمی بر دردهایش میشود. در نهایت، متن بر رهایی در بخشش بیمنت تأکید کرده و مهربانی را ریشهایترین نسخهی ترمیم روان در غربت معرفی میکند.
۱۴۰۴مکان: مکانی در آلمان، میان طلوع و غروب دوستیعنوان:«رهایی در شب غربت؛ حکایت یک فنجان مهر»⸻در این شب که سکوتش از هزار فریاد پرموجتر است،در شهری دور از خانه، خانهای دارم با بالکن و پرندگان و قهوهای که عطرش مرا به کودکی و وطن میبرد.دلم برای آن روزهای دور تنگ است؛وقتی هنوز رسم بود اگر کسی بیمار شد، یا اندوهی بر دلش نشست، حتی بینسبت و نام، به خانهاش میرفتیم، دستی میفشردیم، نگاهی میدادیم، و مهر را بیبهانه جاری میکردیم.آنجا که بودم—در ایران، در حلقهی دوستان،مراقبهها جمعی بود، کوهها سهم دلها، و هر گردهمایی شعری بود در ستایش حضور.اما اکنون…در غربت، دیوارها بلندتر شدهاند؛دلها محصورتر، و فاصلهها گاه با هیچ قایقی پیمودنی نیست.اینجا هرکس در جزیرهی خودش،حتی برای قهوهای ساده، باید تمنای وصال کند؛حتی برای بوییدن چای و شنیدن صدایی مهربان،ناز باید کشید، که شاید پاسخی دهد، شاید ندهد.در این میان، روزی بود و رفیقی مراکشی—همسفرِ تحولات عمیق در آوریل سال پیش.تنها و زخمی از طوفانهای غربت و بیپناهی،در بیمارستان بستری شد و روزی که رها شد از بسترِ بیماری،دستی از من گرفت تا بار دیگر شادی را بچشد،گرچه من خود، خسته و رنجور و کمتوان بودم،اما نتوانستم ندیدهاش بگیرم؛رفتم، بردمش هرجا خواست—استخر، رستوران، قلیانخانه—حتی آنجا که نه با حال من همخوان بود، نه با ذائقهی دلم.نه از سر توقع، نه از سر ترحم،که روزگاری بیخبر، او نیز چراغی شد برایم؛و انصاف نبود در شیدایی و درماندگی، او را تنها بگذارم.درد کمر و بیقراری جان بود،اما آرامش و خوشحالیِ چهرهی آن دوست در غروب غربت،وزن تمام دردها را سبک کرد.اکنون، نه ریکی و نه مراقبه،نه حتی داروی قوی و سنگین—هیچکدام مثل لمس شادی در چشم دوستی که سایهی اندوه را ترک میکند،مرهم این درد نبودند.و چه زیبا گفت صائب:«روی گشادهای که دلی وا شود از اوبه صد هزار گلستان برابر است.»امشب، شمع کوچک مهر را میان این شب غریب،بیهیاهو بر طاقچهی دلم گذاشتم؛برای خودم، برای رفیق بیپناه،برای تمام آدمهایی که هنوز باور دارندگاهی یک آغوش، یک لبخند، یک قهوه،کافیست برای سبز شدن هزار باغ خاموش در جان دیگری.⸻پیام شب:رهایی، نه در بازگشت و تملک است،که در بخشیدن بیمنت و بیانتظار.حتی اگر فردا کسی نپرسد، حتی اگر دیگر کسی بازنگردد،همین امروزِ بخشیدن، همان بهارِ جاوید است.⸻بابک مست و شیدا ∞(در بالکن نور و آغوش پرندگان، ۱۶ مرداد ۱۴۰۴ / ۷ آگوست ۲۰۲۵)⸻:«سخن عشق نه آن است که آید به زبانساقیا می بده و کوتَه کن این گفت و شنفت»⸻پند و پیام روانشناسی و خودشناسی:رفیق جان، مهربانی کردن، حتی به قیمت رنج خود، ریشهایترین نسخهی ترمیم روانِ تبعیدی و مسافر است.یادمان باشد: گاهی باید درد را پذیرفت، اما هرگز نباید چراغ عشق را خاموش کرد.هر آغوش بیمنت، هر لبخند بیتوقع،پل عبور از غربت به خانهی بیمرز مهر است.Babak Mast o Sheyda ∞