03-40 مغز طلایی یعقوب
Description
این روایت عرفانی در ژوئیه ۲۰۲۵، در کنار مزاری کهنه و در دل طبیعت آرام آغاز میشود و داستان مردی را بازگو میکند که در آستانه غروب، حضور عظیمی را در سنگ مزار احساس میکند. او در مراقبهای عمیق، خود را ریشهای پیوندخورده با قلب یعقوب، پیرمردی سرشار از دانش و رنج میبیند. ناگهان، پرتوی طلایی از قبر میجهد و مغزی جوان و درخشان به سوی سر مرد میرود تا دانش نسلها، رنج پدران، و حکمت زمین در وجود او ریشه دواند و وی را به چراغی برای آیندگان بدل سازد؛ این متن تاکید دارد که حکمت نیاکان و خاک در لحظات تنهایی به ما میرسد.
مرداد ۱۴۰۴ / ۲۵ ژوئیه ۲۰۲۵
مکانی در جوار مزار کهنه، جایی در دل طبیعت خاموش
عنوان: مغز طلایی یعقوب
در آستانه غروب، مردی تنها با دستی لرزان بر سنگ سرد مزار ایستاد. هوای سنگین عصر، پر از خاطره و بوی خاک، دستانش را گرفت.
دلش میلرزید؛
نه از ترس مرگ،
بلکه از عظمت حضوری که آنجا موج میزد.
چشمانش را بست و به مراقبه فرو رفت.
در اعماق سکوت،
ناگهان وزنی عجیب بر شانههایش حس کرد؛
دستانی کهنه، سنگین، بیصدا—
انگار هزارسال تجربه،
حالا بر شانههای او قرار گرفته بود.
در ژرفای مراقبه،
خویشتن را چون ریشهای دید
که با قلب مادر زمین گره خورده.
اما اینبار، قلبی که در دل زمین میتپید،
دیگر فقط زمین نبود—
قلب یعقوب بود:
پیرمرد خاموشی که دانش و رنج و رؤیای خود را
در دل این خاک گذاشته بود.
ناگاه پرتوی طلایی،
چون خورشید گمشده،
از دل قبر زبانه کشید.
در آن نور، مغزی جوان و درخشان آرامآرام
بر فراز سنگ برآمد،
و در پرتو طلایی،
راهش را به سوی سر مرد گشود.
مرد، بیکلام و بینیاز از دعا،
در خود فرو رفت—
و مغز طلایی یعقوب
همچون بذر نوری
در سر و جان او آرام گرفت.
دم عمیقی کشید،
و سنگینی شانهها،
جای خود را به سبکی و آرامش داد؛
حالا صدایی خاموش
درونش نجوا میکرد:
«دانش نسلها،
رنج پدران،
و حکمت زمین،
اکنون در ریشههای توست؛
این بار تویی که باید از این نور،
در تاریکیِ آیندگان چراغ بسازی.»
مرد آرام چشم گشود.
سنگ مزار دیگر فقط سنگ نبود؛
خانهای شده بود
برای عبور روح و دانش،
و پیوند دوباره خاک و آسمان.
⸻
پیام:
در لحظههایی که خیال میکنی تنها ماندهای،
خاک و نیاکان،
در سکوت و فروتنی،
حکمتشان را
در جانت میکارند.
∞
Babak Mast o Sheyda
در حلقه انتقال نور و راز.