03-42 چشمهایی بر پوست و حافظه درخت
Description
«چشمهایی در پوست درخت» داستانی عمیق دربارهٔ حافظه پنهان جهان و ارتباط آن با طبیعت است. راوی در سکوت جنگل با درختی روبرو میشود که نماد خاطرات و عهدهای ناگفته است و «با دل دیدن» را کلید درک این حافظه میداند. درخت با حک شدن نمادها و تصاویر بر پوست خود، داستان عشقهای فراموششده و وعدههای رهاشده را روایت میکند و نشان میدهد که هر درخت روحی دارد و هر زخمی بر آن، «یک عهد ناتمام میان دو جان» است. این داستان بر این ایده تأکید میکند که حافظه جهان تنها در ذهن انسان نیست، بلکه در تمامی عناصر طبیعت از جمله درختان، خاک و باد نهفته و تنها «دلهای بیدار» قادر به درک آن هستند.
🗓 ۳۱ ژوئیه ۲۰۲۵ / ۹ مرداد ۱۴۰۴
📍مکانی در آلمان
⸻
نام داستان: “چشمهایی در پوست درخت”
نه صدای پرندهای بود، نه وزش بادی.
فقط سکوت.
و در آن سکوت، رفیق جانم، تو ایستادی کنار درختی که روزگاری کسی به نام هالی بر تنش نوشته بود:
5.10.07
و زمان، روی پوستش درشت حک شده بود: 2017
اما نه تاریخها، نه نامها، تو را نیافریدند.
بلکه چیزی پنهانتر، لرزانتر، آگاهتر از همه آنچه چشم میبیند.
تو، دست بر آن قلب حکشده گذاشتی.
S + B
و زیرش حرفی بود: M
نه بهعنوان یک نشانه، که بهمثابه رمزی از جهانی موازی، شاید شهرزاد، شاید مسیحا، شاید مادر، شاید معشوقی که هنوز زاده نشده…
در آن لحظه، درخت نالید.
نه با صدا، نه با لرزش، بلکه با فرو رفتن تصویری در درون تو.
روی پوستش، جغدی دیده شد.
و کمی آنسوتر، خرگوشی، کوهی، چشمی نیمهباز.
و تو پرسیدی:
«درختا هم رؤیا دارن؟»
و درخت پاسخ داد، بیکلام:
«ما حافظهٔ جهانیم،
تمام عاشقانههای ناگفته، تمام بوسههای نگفته، تمام وعدههایی که در دل جنگل رها شدند،
در پوست ما حک شدهاند.
تو فقط باید با دل ببینی، نه با چشم.»
رفتی، آرام.
اما نگاهت برگشت…
و برای لحظهای کوتاه، در گوشهای از تنه، دیدی که چشمی بسته، حالا نیمهباز شده.
شاید چون تو بالاخره آن را دیدی.
شاید چون چیزی در تو بیدار شد.
شاید چون “یعقوب”، دیگر تنها نبود…
⸻
و در پایان، درخت گفت:
«هر درخت، یک روح است.
و هر زخمی بر پوستش،
یک عهد ناتمام میان دو جان…»
⸻
پیام درونی داستان:
یادمان نرود، حافظهٔ جهان فقط در سر ما نیست،
درختان، خاک، صخرهها و حتی باد،
تمام نادیدهها را نگاه داشتهاند.
و تنها دلهای بیدار، آنها را خواهند شنید.
⸻
🕊
«تو مپندار که خاموشی من، هست فراموشی من
من همانم که در این خاموشی، هزار فریاد نهان دارم»
∞
Babak Mast o Sheyda ∞