03-31 داستان کوه تنها

03-31 داستان کوه تنها

Update: 2025-07-20
Share

Description


این متن، داستانی تمثیلی از کوهی تنها در میان کوه‌های آلمان است که از ثابت ماندن و «کوه بودن» خود خسته شده و آرزوی حرکت و آزادیِ باد، رود و دریا را دارد. اما در مکالمه‌ای با این عناصر، کوه درمی‌یابد که حضور بی‌ادعای او، همان ایستادگی‌اش، به باد سرگردان معنای سرزمین، به رود مسیر حرکت، و به دریا افق دید می‌بخشد. پیام اصلی این حکایت این است که هر موجودی در هستی جایگاه و نقش منحصر به فردی دارد و آرامش واقعی در پذیرش و کشف معنا در نقش خویش نهفته است، حتی اگر گاهی خستگی به سراغمان بیاید.


تاریخ: ۲۹ تیر ۱۴۰۴ / ۲۰ ژوئیه ۲۰۲۵

مکان: جایی میان کوه‌های خاموش آلمان


رفیق جان، بشنو داستان کوهی که دیگر کوه بودن را باور نداشت، اما راه دیگر هم نمی‌دانست.



کوهِ تنها و رؤیای بی‌نام


در گوشه‌ای از زمین، کوهی قد علم کرده بود،

نه به‌خاطر غرور،

بلکه چون چاره‌ای جز ایستادن نداشت.


سال‌ها بادها از او گذشتند—

بادهایی که همیشه در جست‌وجوی سرزمینی برای خواب بودند،

اما هیچ جا خانه نشدند.


دریایی آن سوی افق بود،

وسوسه‌ای بزرگ—

آغوشی بی‌انتها،

اما شور و ناآرام،

که هیچ‌وقت تشنگی خود را سیراب نمی‌کرد.


رودخانه‌ای بود،

رقاصِ همیشه‌در‌حرکت،

که می‌آمد و می‌رفت،

بی‌آنکه جایی را ماندگار شود؛

هرجا سنگی سر راهش می‌افتاد،

با صدای خنده یا گریه، از آن می‌گذشت.


کوه، هر شب به ستاره‌ها نگاه می‌کرد

و آه می‌کشید:

«چرا من باید همیشه کوه باشم؟

نه خانه‌ام جایی‌ست،

نه کسی را پناه داده‌ام،

نه توان فرار دارم…

خسته‌ام از این ایستادگی بی‌دلیل.»


یک شب، نسیمی آرام از کنار او گذشت و پرسید:

«ای کوه، چرا چنین افسرده‌ای؟»


کوه گفت:

«از کوه بودن خسته‌ام.

دلم می‌خواهد مثل تو،

هر لحظه هرجا که خواستم، بوزم؛

یا مثل رود، از دل سنگ‌ها بگذرم؛

یا چون دریا، بی‌مرز باشم—even اگر شور باشم!

اما نمی‌دانم چه باید باشم…»


باد خندید:

«من بی‌سرزمینم، همیشه در سفر،

هرگز خانه‌ای ندارم؛

تو ریشه داری.»


رود سر رسید و گفت:

«من همیشه می‌دوم،

ولی هر بار به دست صخره‌ها زخمی می‌شوم.

تو کوه هستی—پناهِ همهٔ ما!

اما خودت را نمی‌بینی.»


دریا موج زد و نالید:

«من بیکرانم،

اما هیچ کوهی را نتوانستم تکان دهم.

تنها بودنت، معنا به بودنِ ما داده است.»


کوه با حیرت گفت:

«پس اگر من نباشم،

شما چه می‌شوید؟»


باد گفت:

«بی تو من، سرگردان‌تر خواهم شد.»

رود گفت:

«بی تو راهی برای گذشتن ندارم.»

دریا گفت:

«بی تو افقی نخواهم داشت.»


کوه آرام گرفت.

فهمید که بودنش،

نه برای خودنمایی یا ایستادگی صرف،

بلکه برای این بود

که دیگران مسیر و معنا بیابند؛

که باد سرزمین را حس کند،

رود معنا بگیرد،

دریا افق داشته باشد.


شب بعد، کوه دیگر حسرت باد شدن، رود شدن یا دریا شدن نداشت.

در سکوت خودش،

در قامت خودش،

معنا را بازیافته بود—

نه با حرکت،

بلکه با حضورِ بی‌ادعا.



پیام عرفانی امروز:

هرکسی در هستی، جایگاهی دارد که شاید آرزوی دیگری باشد.

کسی که می‌دود،

گاهی آرزوی ایستادن دارد.

کسی که می‌ایستد،

در رؤیای رهایی است.


اما راز آرامش این است:

در نقش و جایگاه خود،

معنا را پیدا کن—

حتی اگر گاهی خسته باشی.


در این جهان،

گاهی فقط کافی‌ست «باشی»؛

همین، برای دیگران افق، پناه،

و راه خواهد شد.


Babak Mast o Sheyda

در آستانهٔ کوه و باد و دریا

به احترام بودنِ بی‌ادعایت

Comments 
loading
00:00
00:00
1.0x

0.5x

0.8x

1.0x

1.25x

1.5x

2.0x

3.0x

Sleep Timer

Off

End of Episode

5 Minutes

10 Minutes

15 Minutes

30 Minutes

45 Minutes

60 Minutes

120 Minutes

03-31 داستان کوه تنها

03-31 داستان کوه تنها

Dr. Babak Sorkhpour