03-32 مکاشفه کوه تنها و آسمان قسمت دوم داستان کوه
Description
این متن توصیفکنندهی مکاشفهی درونی یک کوه است که از سکون و تکرار وجود خود خسته شده. کوه که آتشی خاموش در دل دارد، با عناصر کیهانی مانند ستارگان، کهکشانها، سیاهچالهها و مادهی تاریک گفتوگو میکند تا معنای وجود و رنج خود را دریابد. هر یک از این عناصر، دیدگاهی دربارهی سفر بیپایان هستی، تعادل میان عظمت و تنهایی و پذیرش تحول ارائه میدهند. در نهایت، کوه با درک نقش مادهی تاریک به عنوان نگهبان نامرئی کیهان، به بینشی عمیق دست مییابد که وجودش را نه تنها تحمل، بلکه درک میکند و خود را بخشی جداییناپذیر از داستانی عظیم میبیند.
امشب، در ۲۰ ژوئیه ۲۰۲۵ /
کوهِ تنها خواب از چشمش ربوده بود.
دریا خاموش بود، رودخانه آرام و باد دورتر از همیشه.
در دل کوه، آتشی عظیم میغرید، بیآنکه راهی برای فوران بیابد.
همه چیز برایش تکراری و بیمعنا شده بود؛
از ایستادن خسته،
از تماشاگری سیر،
حتی بودنِ پناه برای رود و باد و افق دریا، دیگر دلش را گرم نمیکرد.
آن شب، کوه سرش را بلند کرد و برای اولین بار،
با عمقی لرزان به آسمان نگریست.
ستارهها بیشمار بودند—
کهکشانها در رقص خاموش،
سیارههایی دور و سرد،
و در دورترین نقطهها،
سیاهچالههایی که حتی نور را هم فرو میکشیدند.
کوه زمزمه کرد:
«ای ستارگان، شما چرا میدرخشید؟
در دلِ من آتشیست خاموش و بیراه،
شما آسمان را خانه کردهاید،
اما من هنوز در خودم حبسام.»
سیارهای سبز و آبی از میان ستارگان نوری لرزاند و گفت:
«ما همگی در سفرِ بیپایانیم،
گاهی گرمایی داریم، گاهی طوفانی و گاه بیحرکت میان یخ و شب.
اما خانهٔ هر سیاره دل خودش است،
حتی اگر میلیونها سال تنها باشد.»
کوه پرسید:
«و تو ای کهکشان، این همه عظمت از کجاست؟
چرا هزاران خورشید داری و باز هم گمگشتهای؟»
کهکشان، با نوری بنفش و صدایی آرام، پاسخ داد:
«من هزاران مرکز دارم،
اما هر ستاره من، شبی را بیخواب میماند.
عظمت، فقط جمعِ بودنهاست،
اما معنا، در سفرِ نور میان تاریکیهاست.»
کوه آه کشید و به سیاهچاله خیره شد:
«ای رازِ تاریک، تو همه را در خودت فرو میبری.
اما آیا سیراب میشوی؟
آیا میفهمی که من هم آتشی فروخورده دارم؟»
سیاهچاله، با سکوتی که جان کوه را لرزاند، نجوا کرد:
«من چیزی را نمیخواهم، فقط میپذیرم.
در من، هیچکس باقی نمیماند،
اما هیچ رنجی هم برای ابد نمیماند.
همهٔ آتشها، نورها، حتی تاریکیها،
روزی از من عبور میکنند
و به جایی دیگر تبدیل میشوند.»
در این میان، مادهٔ تاریکِ هستی با پردهای مخفی،
پیرامون کوه حلقه زد و آهسته گفت:
«من دیده نمیشوم،
اما همه چیز را در آغوشم نگه میدارم.
تو اگر نبودم،
ستارگان فرو میریختند،
کهکشانها وا میرفتند،
رودها به دریا نمیرسیدند
و حتی تو، کوه عزیز،
تبدیل به غباری سرگردان میشدی.»
کوه اشک ریخت؛
نه از درد،
بلکه از فهم تازه.
آموخت که حتی آتشی که در دلش نهفته،
بخشی از سفر کیهان است.
آموخت که رنج و عظمت و خاموشی،
همه حلقههایی از یک داستاناند—
داستانی که حتی کوه و رود و باد و دریا
در برابر آن
ذرهای کوچک و پرنورند.
و آن شب،
کوه دیگر فقط کوه نبود؛
شده بود چشمِ بازِ زمین
که جهان را نه فقط تحمل،
که درک میکند.
⸻
∞
بابک مست و شیدا
در مکاشفهٔ بیپایانِ کوه، با چشمی به آسمان و دلی پر از آتش خاموش.