03-43 و درخت: راز چشمها و گریههای خاموش
Description
این متن به تجربهای عمیق و تأملبرانگیز در "جنگل چشمها و رازها" در قلب آلمان میپردازد. راوی در کنار دو درخت با ویژگیهای نمادین، یکی کهن و زخمخورده اما پذیرنده و دارای "چشمهایی خاموش اما بیدار"، و دیگری باریکتر با نشانی مرموز، با حقیقتی درونی روبرو میشود. این مواجهه منجر به بیداری حواس فراتر از ادراک فیزیکی، گریهای بیصدا نه از غم بلکه از یافتن گمشدهای درونی، و در نهایت درکی عمیق از حضور و رهایی از تنهایی میشود؛ گویی روح در آغوش طبیعت و در مرز میان "دو عهد، خاک و آسمان"، آماده دیدن، شنیدن و عشق ورزیدن بدون تعلق میشودمکان: در قلب آلمان، جنگل چشمها و رازهاعنوان: میان دو درخت، چشمها و گریههای خاموشپاهایم را گذاشتم روی ریشههای درخت قطور. همان درختی که بر تنهاش، چشمهایی بود خاموش اما بیدار. همانی که نقش ∞ را از چشمها پنهان کرده بود.پشتم را تکیه دادم به پوست سرد و خراشخوردهاش. تنهاش زخمی بود، اما زنده. ریشههایش چون آغوش مادری کهنه، مرا پذیرفتند، بی قضاوت، بی پرسش.روبرویم، مزار یعقوب بود؛ سنگی ساکت در گوشهای از چمنزار. اما آنروز، از دل دود عود و سکوت، چیز دیگری زاده شد.درخت دوم، باریکتر، اما با نشانی مرموز بر تنش، مرا صدا زد.طرحی همچون قلبی که از درونش شاخههایی به بالا روییده بود.شبیه پنجهای گشوده،یا برگهایی رو به آسمان.یا شاید چیزی میان مهر و زخم.نمیدانم.چشمهایم را بستم.نه برای خواب، برای شنیدن.شنیدن با پوست.با استخوان.لرزش خفیف عضلاتم آغاز شد.نه از ترس.که از حقیقتی که داشت از میان خاک و دود و پوست درخت عبور میکرد.گریهام گرفت. بیصدا.نه از اندوه.که از لمس چیزی گمشده در من.چیزی مثل حضور.مثل دیدار خودم در میان دو درخت،در میان دو عهد.در میان خاک و آسمان.یعقوب، تنها نبود.من هم دیگر تنها نبودم.از درون درخت، صدایی شنیدم، بیکلام، شبیه لرزش نور:«حالا آمادهای برای دیدن بدون چشم، شنیدن بدون گوش، و عاشق شدن بدون تعلق؟»نفس کشیدم.و نفسم بوی خاک داد، بوی دود عود، بوی پوست درخت،و بوی آغوشی که هزار سال دنبالش بودم.همانجا میان دو درخت، نشستم.در سکوت.در پذیرش.در حضور.و فهمیدم:گاهی باید برانکارد آگاهی را روی ریشهها خواباند،و اجازه داد فرشتگان جنگل، روانت را مثل برگی زخمی،ببرند به سمت آفتابی که هنوز طلوع نکرده…«سرمست شدم ز بوی گلزار،چون باد به بوی یار